پنج شنبه , ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
آخرین مطالب
خانه » برکات حضرت ولى عصر (ع ) خلاصه العبقرى الحسان(۱)

برکات حضرت ولى عصر (ع ) خلاصه العبقرى الحسان(۱)

images (1)

برکات حضرت ولى عصر (ع )

خلاصه العبقرى الحسان(۱)


تالیف مرحوم حاج شیخ على اکبر نهاوندى (ره )
سید جواد معلم
تـقـدیـم بـه عـارفان حقیقى و آنهایى که از شدت علاقه به امام زمان (ع ) در جستجوى حضرتش برآمدند و در نهایت موفق شدند به دیدار ایشان نائل شوند و از این راه ولایت ومحبت حقیقى را به ما بیاموزند.

مقدمه

چرا افرادى توانسته اند به حضور امام زمان (ع ) برسند؟ هـمـان طـورى کـه مـى دانـیـد افرادى در زمان غیبت کبرى به محضر مبارک حضرت ولى عصر ارواحنافداه رسیده اند وازاین عنایت و موهبت الهى بهره مندشده اند.
ایـن مـطلب بحدى زیاد اتفاق افتاده است که نیاز به توضیح ندارد.
تنهاموضوعى که جاى بحث و بـررسـى دارد ایـن اسـت که : این افراد چگونه توانسته اند به این فیض عظیم نائل شوند؟ آیابخاطر تـقـوى و ورع و داشـتـن اعمال صالح بوده است ؟ یا چون درجات عالى علمى و معنوى داشته اند, مـوفق به زیارت حضرتش شده اند؟ شاید اینها هم نبوده , بلکه مداومت برتشرف شبهاى چهارشنبه بـه مـسـجـد سهله و کوفه و جمکران و امثال اینها,موجب سرافرازى به این افتخار عظیم گشته اسـت ؟ و یـا آن کـه تـنـهـا و تنهالطف و عنایت حضرت موجب شده است که به محضر مبارکشان مشرف شوند؟ با توجه به حدیث بسیارمشهور و معروفى که از ناحیه مقدسه حضرت بقیه اللّه ارواحنافداه بر دست نایب چهارم خود حضرت شیخ على بن محمد سمرى (ره ) صادر گشته است , یعنى : الافمن ادعى الـمـشـاهـده قـبـل خروج السفیانى والصیحه فهو کاذب مفتر.. ((۱)).
(هرکس ادعاى مشاهده آن حضرت رامثل کیفیت مشاهده نواب اربعه بنماید, دروغگو و تهمت زننده است )معلوم مى شود که مـسـالـه بابیت و ارتباط اختیارى با آن حضرت ,تکذیب شده است , پس به هیچ وجه و از هیچ راه و هـیـچ کس نمى تواندبطور قطعى ادعا کند که مثلا فلان کار نتیجه اش زیارت و مشاهده حضرت بـقیه اللّه ارواحنافداه است , چون در این صورت هرکس که آن کار راانجام دهد, حضرتش را زیارت خواهد نمود واین خود یک نوع بابیت است .

از طرفى با دقت در قضایا و تشرفات مختلفى که از کتابهاى معتبر و افرادموثق نقل مى شود و به ما رسـیـده اسـت , ایـن نکته روشن مى شود که صاحبان آنها گاه علماى بزرگ و معروف , گاه افراد صـالـح و مـتـقـى , گاهى افراد معمولى , بعضا افرادى از اهل سنت و حتى بعضى از کفار بوده اند, بـه همین جهت و از اختلاف حالات و روحیات این افراد معلوم مى شود که تشرف به محضر مبارک آن حـضرت اختصاص به هیچ قشر و گروهى نداشته و ندارد.
ضمن این که معلوم مى شود تشرف بـه مـحضر ایشان معمولا هیچ فضیلتى را براى انسان ثابت نمى کند, یعنى نمى توان گفت که هر کس آن حضرت را ملاقات کرده است , انسان صالح , باورع وکاملى است , اگر چه خود این موضوع از افـتـخـارات او خـواهـد بـود, زیراهمین که فردى چشمش به جمال نورانى مولاى انس و جان حضرت بقیه اللّه ارواحنافداه بیفتد, افتخارى عظیم نصیبش شده است .
البته از این مطلب هم نباید چشم پوشى کرد که قسمت عمده این افراد کسانى هستندکه شوق زیارت مولایشان آنها را به فکر مـداومـت بـر عـملى انداخته وبالاخره در پایان آن عمل یا در اثناء و گاهى در ابتداى کار بحضور پربرکت امام زمان روحى فداه مشرف شده اند.
و البته عده اى هم بخاطرمشکلاتى که داشته اند به آن سرور متوسل شده و حضرت به طرق مختلف از آنها دستگیرى فرموده اند.
بـنـابـرایـن در نـهایت , از اکثر قضایا مى توان حداقل به این مطلب معتقد شدکه : به فکر دیدار آن حـضـرت بـودن و یـا مـتوسل شدن به ایشان و امثال اینهادر بسیارى از اوقات موجب شرفیابى به حضورشان مى شود.
بـا هـمه اینها همانطورى که قبلا گفته ایم ممکن است در بعضى از این مواردنتیجه قطعى وجود نداشته باشد.
و جان سخن آن که این افتخار فقط طبق انتخاب و نظر خود حضرت است و به تعبیر بعضى از بزرگان اهل معنى :((تا یار که را خواهد و میلش به که باشد)).
و مسلم آن حضرت حکیم هـسـتند وهیچ کارى را بدون حکمت انجام نمى دهند, اما آن حکمت براى ما معلوم نیست , لذا مى بینیم افراد مختلف با روحیات گوناگون ایشان راملاقات کرده اند و حتى کیفیت ملاقات آنها هم بـه یـک شـکـل نـیـسـت , یـعـنـى عـده اى در وقـت تـشـرف آن حضرت را شناخته و بعضى هم نـشـنـاخته اند,ولى اینهابعدا از روى قراینى متوجه موضوع شده اند.
حتى افرادى که حضرت را در هـنـگام تشرف شناخته اند, گاهى در آنها تصرف شده , به طورى که غیر از سکوت و بى حرکتى و بـى حـسـى کار دیگرى نمى توانسته اند انجام دهند, ولى بعضى هم خیلى راحت با حضرت صحبت کـرده و حـاجـت خـواسته اند.
حال همین افراد هم گاهى اشخاصى در اوج پاکى و اخلاص و بعضا افرادى معمولى و در نهایت سادگى و کم سوادى بوده اند.
بنابراین همانطورى که گفتیم معلوم مى شود مصلحت را خود آن مولاى عزیز تشخیص مى دهند و طـبـق هـمـان عمل مى کنند, به طورى که دربعضى از موارد, صلاح در تشرف به هیچ شکلش نیست وفقط با مکاشفه یا رؤیا و حتى اتفاق افتاده که بدون اینها جواب داده شده است .
امـا در تمامى این قضایا به صاحبانشان عرض مى کنیم : هنیئا لکم وگوارایتان باد این آب حیات و خداى تعالى از این جرعه هاى حیات بخش به ما هم مرحمت فرماید.
فایده نقل و بازگو کردن این گونه قضایا چیست ؟ از هـمـان اوائل غـیـبـت کـبـرى تا بحال , یکى از کارهایى که علماء و بزرگان تشیع به آن اهمیت داده انـد, ایـن بوده است که قضایا و حکایات افرادى که آن حضرت را زیارت نموده و یا در خواب و مکاشفه دیده اند و توسلى داشته و اثرات توسلشان را احساس کرده اند, در کتابهایشان نقل نمایند.
در این زمینه کتابهاى بسیارى را مى توان نام برد و از جمله کتابهایى که در دوره هاى اخیر نوشته شـده اسـت بـخشى از کتاب ارزشمندبحارالانوارعلامه مجلسى , تبصره الولى علامه بحرانى , جنه الـمـاوى , دارالـسـلام ونـجـم الـثاقب که هر سه از محدث نورى هستند, مى باشد, و غیر اینها که اگربخواهیم نام تمامى کتابها را ذکر کنیم از حوصله این مقدمه خارج است .
حـال روى چه دلیلى این کار را مى کرده اند؟ طبعا آثار و خواص اعتقادى , علمى و اخلاقى زیادى در نـقـل آنها هست که اینطور به آن اهمیت داده شده است , یعنى در خصوص اعتقاد به امام عصر ارواحـنـا فـداه نـقـل ایـن قـضـایـا مـوجـب تـقویت عقیده و ایمان شیعیان و حتى غیر شیعیان و غـیـرمـسـلـمانان مى شود.
از طرفى پشتوانه بسیار محکمى براى مردم خواهد بود که در شدائد و فـشـارهـاى زندگى به آن منبع قدرت الهى وحلال مشکلات و امام مهربان امت , متوسل شوند و لااقـل در زیر بار این فشارها, ایمان خود را از دست ندهند و بتوانند با آرامش و سلامت ازمشکلات خارج شوند.
ضمن این که نقل قضایاى تاریخى که واقعیت هم داشته باشند, روح انسان را مى سازد, هـمـان طورى که مولى امیرالمؤمنین حضرت على بن ابیطالب (ع ), امام حسن (ع ) را به خواندن تـاریـخ تـوصـیه مى فرمایند.
و بالاتر از آن خداى تعالى در قرآن کریم مى فرماید: فاقصص القصص لـعـلـهـم یـتـفـکرون ((۲)).
(حکایت گذشتگان را براى مردم نقل کن تا به فکرترقى و رشد خود بیفتند.
) ایـن مطلب یعنى تذکر و بهره بردن از تاریخ , یک امر وجدانى است که هرکس در آن شک و تردید داشته باشد, کافى است فقط یک هفته به خواندن آن مداومت کرده و اثراتش را مشاهده کند.
بـه هـمین خاطر تصمیم گرفتم , اولا قدمى در راه آن حضرت روحى فداه برداشته و مولایم را از ایـن طـریق بیشتر معرفى کرده باشم , اگر چه دیگران هم این قبیل خدمات را انجام داده اند, ولى در تکرار تذکر هم برکاتى هست که قابل تردید نیست .
ثـانـیـا نـقـل این قضایا بتواند تاثیر عملى و اخلاقى بر افراد داشته باشد, زیراآنقدر قضیه و حکایت مـسـلـم , یـقینى و وجدانى از اثرات نقل قضایاى تشرف و توسل به محضر آن سرور وامام عالمیان شنیده شده است که خود اینها مى تواند کتابى را تشکیل دهد.
به همین دلیل و به خاطر آن که این اثـرات مـعـنـوى و اخـلاقى عمومى تر شوند از این راه وارد شدم وامیدوارم عنایات آن حضرت که همیشه شامل احوالمان هست , در این مورد نیز ما را در بر بگیرد.
براى تحقق این امر تصمیم گرفتم که قضایاى کتاب نفیس و گهربارالعبقرى الحسان فى احوال مـولـیـنـا صـاحب الزمان (ع ) را که از تالیفات مرحوم حاج شیخ على اکبر نهاوندى (ره ) مى باشد, بازنویسى کنم , زیرا این کتاب حاوى حکایات بسیار زیادى در خصوص تشرفات , مکاشفات , رؤیاهاو تـوسـلات بـه محضر این امام مهربان مى باشد و بحدى مورد اعتمادعلماء, بزرگان و دانشمندان است که از کتب مرجع در این زمینه ها قرارگرفته , و غالبا در نقل قضایا به آن استناد مى شود, لذا اهـمیت قابل توجهى دارد.
و این اهمیت هم مقدارى مربوط به شخصیت بارز این عالم فرزانه است که خوبست در این جا بطور مختصر شرح حالى از ایشان را نقل نماییم .
شرح حال مؤلف حضرت آیه اللّه حاج شیخ محمد رازى مد ظله العالى در کتاب گنجینه دانشمندان ((۳))
درشرح حـالات مرحوم حاج شیخ على اکبر نهاوندى (ره ) مطالبى را بیان فرموده اند که ما با قدرى تصرف آنها را نقل مى نماییم : حجه الاسلام و المسلمین شیخ الفقهاء والمحدثین آیه اللّه مرحوم حاج شیخ على اکبر نهاوندى در سال ۱۲۸۰ هجرى قمرى متولد شد.
ایشان از شاگردان مولى لطف اللّه مازندرانى , میرزا حبیب اللّه رشتى ,شریعت اصفهانى , مرحوم مامقانى و حاجى نورى صاحب مستدرک الوسائل مى باشند.
این عالم بزرگوار به کثرت قدس و تقوى معروف و به زهد و ورع موصوف و از نوادر عصر بودند به طورى که بسیارى از علماء و مبلغین کنونى از آن جناب اجازه روایتى دارند.
ایـشـان در مـسـجد جامع گوهرشاد نماز جماعت مى خواندند و با این که نمازشان از همه نمازها طـولانـى تـر بـود در عین حال جمعیت بیشترى به ایشان اقتداء مى کردند, و جدا از لحاظ کمى و کیفى در خراسان اولین نمازجماعت بود.
آن مـرحـوم حـالات عبادى و خضوع و خشوع مخصوصى داشت , وبالاخره در تاریخ ۱۹ ربیع الثانى ۱۳۶۹ هـجـرى قمرى رحلت نمود وپایین پاى حضرت رضا (ع ) درب حرم – مدفون گردید.
آقاى مروج دررحلت ایشان این ماده تاریخ را سروده است : آمد اندوه و سرافکند و پى تاریخ گفت —– شد نهاوندى مقیم , اندر در سلطان طوس تعدادى از تالیفات آن مرحوم از این قرار است : ۱- خزینه الجواهر ۲- گلزار اکبرى ۳- وسائل العبید ۴- راحه الروح ۵- انهار النوائب ۶- الفوائد الکوفیه ۷- رشحه الندى ۸- طور سیناء ۹- مفرح القلوب ۱۰- البنیان الرفیع ۱۱- الجنه العالیه ۱۲- جنتان مدهامتان ۱۳- جواهر الکلمات ۱۴- عناوین اللمعات ۱۵- الیاقوت الاحمر ((۴))
۱۶- انوار المواهب ۱۷- لمعات الانوار علت بازنویسى کتاب کتاب العبقرى الحسان شامل پنج بخش با موضوعات مختلف است , ولى به چند دلیل از دسترسى اکثر مردم به دور مانده است : اول : چاپ این کتاب سنگى است و مطالعه آن براى همه کس ممکن نیست .
دوم : انشاء و شیوه نگارش آن مربوط به چند دهه گذشته است و در زمان ما کمتر مورد توجه قرار گـرفـتـه و حتى گاهى بخاطر عبارات و الفاظفارسى اصیل و عربى نامانوس فهمیدنش مشکل است .
سـوم : بـخـشـهاى مختلف این کتاب جنبه عمومى نداشته و بعضى از آنهاصرفا براى رد شبهات و اشـکـالات دربـاره آن حضرت است و حتى ذکرشان موجب طولانى شدن مباحث و احیانا تشویش بعضى از افکارمى شود.
بنابراین تصمیم گرفتم آنچه را که عمومیت بیشترى دارد نقل کنم .
نکاتى درباره چگونگى نقل قضایا در ایـن جـا لازم مى دانم چند نکته را درباره کیفیت نقل قضایا در این کتاب یعنى برکات حضرت ولى عصر (ع ) یادآور شوم : ۱- نسخه اى که مورد استناد و بحث ماست و مطالب را از آن نقل کرده ایم , همین نسخه دو جلدى بزرگ با چاپ سنگى از انتشارات کتاب فروشى دبستانى تهران , مى باشد.
۲- قضایاى این کتاب را مؤلف بزرگوار, به چند بخش تقسیم نموده اند:تشرفات , مکاشفات , رؤیاها, تـوسـلات و بخشهاى دیگر, اما خیلى ازقضایا چون داراى دو یا چند جهت بوده اند, مثلا هم ضمن تـوسـلات قـابـل درج بـوده انـد و هم تشرفات , لذا بعضى را در بخش تشرفات و بعضى رادر بخش تـوسـلات و یا غیر آن نقل نموده اند, ولى ما بخاطر آن که ازمهمترین اهدافمان در این جا آن بوده کـه مـولایمان و عنایات و الطافشان را بیشتر محسوس کرده باشیم و ثابت کنیم که در همه جا به مردم توجهات خاص دارند, سعى کرده ایم همیشه در حکایات و قضایا آن جهت محسوستر به حواس ظـاهـرى را نـقل کنیم و به اصطلاح فرد اکمل ومصداق اتم را بگوییم , بلکه بتوانیم از این راه این مطلب را محسوس کنیم که : آن حضرت واقعا دربین ما هستند و در بازارها و محافلمان شرکت مى کنند.
بنابراین اگر حکایتى شامل یک رؤیا و یک تشرف بوده , ما آنرا درتشرفات نقل کرده ایم .
و به همین صورت بقیه حالات , و این باعث شده است که ترتیب آنها نیز عوض شود.
۳- کتاب العبقرى الحسان داراى پنج بخش است که جلد اول آن سه بخش وجلد دوم دو بخش , با شماره صفحات مجزا, ولى آنچه که ما نقل کرده ایم مربوط به جلد اول , بخش دوم (المسک الاذفر) و جـلـد دوم , بـخـش اول (الـیـاقوت الاحمر) مى باشد.
و سعى بر این بوده که قضایا و تشرفاتى که درزمان غیبت آن حضرت اتفاق افتاده است , نقل شود, چون قضایاى حین تولد تا زمان شهادت امام حسن عسکرى (ع ) در کتب شرح حالات آن حضرت , زیاد نقل گردیده اند.
۴- مـؤلف (ره ) بخاطر آن که کتاب مستند باشد, در ابتداى همه قضایاسند خود را ذکر نموده اند, ولى ما به چند دلیل آنها را ذکر نکرده و فقط به ذکر ناقل قضیه اکتفاء کرده ایم : اولا: ذکر این اسناد براى همه کس مفید نیست و تنها فایده اش براى علماءاعلام و امثال آنان است , بهمین جهت در انتهاى هر قضیه , آدرس حکایت را با ذکر صفحه و سطر درج کرده ایم , بنابراین در صورت نیازمى توان به آن جا مراجعه کرد.
ثـانـیـا: طـولانـى بودن سند آنهم با این کیفیتى که در خیلى از قضایا هست ,غالبا مطلب را از یاد خـوانـنـده اش برده و لااقل بهره او را کمتر مى کند, زیراخواننده تا بخواهد متوجه افرادمذکور در سند و القاب و محاسن ایشان گردد, مطلب از ذهنش خارج مى شود.
۵- در ایـن جـا فقط به قضایایى که در رابطه با امام عصر ارواحنا فداه است اکتفا کرده ایم و از نقل حـکـایات و قضایاى دیگرى که در کتاب کم هم نیستند, خوددارى شده است .
ضمنا چند قضیه را هم چون ممکن است در آنها خود حضرت نبوده و یا احتیاج به تفسیر داشته باشند, حذف کرده ایم .
۶- کـسـانـى کـه امـام زمان (ع ) را زیارت کرده و یا در عالم مکاشفه و رؤیادیده اند, گروه خاصى نـمـى بـاشـنـد, یعنى از هر دسته و هرگروهى , افرادى در این قضایا سهم دارند, لذا اعمال و نحوه تـشـرف یـا صـحـبـتها و الفاظى که این اشخاص قبل از حکایت و یا در حین جریان و حتى بعد از آن داشته اند, براى ما حجت و ملاک نخواهد بود, مگر آن چه که درصراط مستقیم خاندان عصمت و طهارت (ع ) و شرع مقدس باشد.
۷- در نقل قضایا تمام سعى بر آن بوده که آنچه اتفاق افتاده و یا گفته شده به خوانندگان محترم مـنـتقل شود, بهمین جهت الفاظ و عبارات را به زبان ساده و روان امروزى تغییر داده ایم , و احیانا بعضى از توضیحاتى که خارج از اصل قضیه است , حذف نموده ایم , مگر در مواردى که جمله مربوط به معصومین (ع ) باشد, که تا حد امکان سعى کرده ایم آنها را به حال خود نگه داریم , مخصوصا اگر آن کلام حاوى پیغام یا حکم خاصى باشد.
و در عوض آنچه را که احتیاج به توضیح داشته , در پرانتز یاپاورقى , شرح داده ایم .
تقسیم بندى کتاب این کتاب داراى پنج بخش است که توضیحات هر بخش را در اول آن خواهید خواند: بخش اول : تشرفات , که شامل دو قسمت مى باشد: قسمت اول : تشرفاتى که صاحبان آنها در هنگام تشرف امام زمان (ع ) راشناخته اند.
قـسـمـت دوم : تشرفاتى که صاحبان آنها در همان وقت حضرت رانشناخته اند ولى بعدا از قرائنى متوجه شده اند که امام عصر(ع ) را ملاقات کرده اند.
البته حکایاتى که معلوم نیست حضرت در آنها شناخته شده اندیا نه , در همین قسمت آورده شده است .
بخش دوم : مشاهدات و مکاشفات .
بخش سوم : رؤیاهاى صادقه .
بـخش چهارم : تجلیات حضرت , که سعى کرده ایم در این زمینه قضایاى ابتداى زمان غیبت را نقل نکنیم .
بخش پنجم : توسلات .
در ایـن جـا لازم مـى دانم از اساتیدى که مرا راهنمایى و تشویق کرده اند,تشکر نمایم .
همچنین از زحـمـات کـلیه کسانى که در بازنویسى , ویرایش و سایر مسائل فنى این کتاب , مرا یارى کرده اند, قدردانى بعمل آورم .
امـیـدوارم مـولایـمـان حـضرت ولى عصر ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء ایشان و همگى ما را مشمول عنایات خاصه خود قرار دهند.
مشهد مقدس – سید جواد معلم ۲۵ رجب المرجب ۱۴۱۹ هجرى قمرى سالروز شهادت حضرت امام موسى الکاظم (ع )

بخش اول : تشرفات

در ایـن بـخـش قـضـایاى کسانى را که در بیدارى به حضور حضرت بقیه اللّه الاعظم ارواحنا فداه رسیده اند,مى خوانید.
و چـون بـعـضـى از این افراد در هنگام تشرف , آن حضرت را شناخته و بعضى نشناخته اند, لذا این بخش دوقسمت خواهد داشت : قسمت اول : قضایاى کسانى که در هنگام تشرف , آن حضرت را شناخته اند.
قسمت دوم : قضایاى کسانى که بعد از تشرف , آن حضرت را شناخته اند.

قسمت اول

۱- تشرف حاج شیخ محمد کوفى شوشترى

متقى صالح , حاج شیخ محمد کوفى شوشترى , ساکن شریعه کوفه فرمود: در سال ۱۳۱۵ با پدر بزرگوارم , حاج شیخ محمد طاهر به حج مشرف شدیم .
عادت من این بود که در روز پانزدهم ذیحجه الحرام , با کاروانى که به طیاره معروف بودندرجوع مى کردم , به خاطر آن کـه آنها سریع تر برمى گشتند.
تا حائل با آنها مى آمدم و درآن جا از ایشان جدا مى شدم و با صلیب آمده , آنها مرا به نجف مى رساندند,ولى در آن سال تا سماوه (از شهرهاى عراق ) همراه ما آمدند.
من در خدمت پدرم بودم و از جنازها (کسانى که به نجف اشرف جنازه حمل مى کنند)براى ایشان قاطرى کرایه کرده بودم , تا او را به نجف اشرف برساند.
خودم هم سوار برشتر به همراهى یک جناز, مـسـیـر را مى پیمودیم .
در راه نهرهاى کوچک بسیارى بود وشتر من به خاطر ضعف , کند حرکت مى کرد.
تا به نهر عاموره , که نهرى عریض وعبور نمودن از آن دشوار است , رسیدیم .
شتر را در نهر انـداخـتـیم و جناز کمک کرد تااز آن جا عبور کردیم .
کنار نهر بلند و پر شیب بود.
پاهاى شتر را با طـنـاب بستیم و او راکشیدیم , اما حیوان خوابید و دیگر حرکت نکرد.
متحیر ماندم و سینه ام تنگ شـد, به قبله توجه نمودم و به حضرت بقیه اللّه ارواحنافداه استغاثه و توسل کردم و عرض نمودم :یا فـارس الـحـجـاز یـا ابـاصالح ادرکنى افلاتعیننا حتى نعلم ان لنا اماما یرانا و یغیثنا(آیا به فریاد ما نمى رسى , تا بدانیم امامى داریم که ما را همیشه مد نظر دارد و به فریادما مى رسد؟) ناگاه , دو نفر را دیدم که نزد من ایستاده اند: یکى جوان و دیگرى کامل مرد بود.
به آن جوان سلام کـردم .
او جـواب داد.
خیال کردم که یکى از اهل نجف اشرف است که اسمش محمد بن الحسین و شغلش بزازى بود.
فرمود: نه من محمد بن الحسن (ع ) هستم .
عرض کردم : این شخص کیست ؟ فرمود: این خضر است و وقتى دید من محزونم به رویم تبسم نموده و بناى ملاطفت را گذاشت و از حال من جویا شد.
گفتم : شتر من خوابیده است و ما در این صحرا مانده ایم , نمى دانم مرا به خانه مى رساند یا نه ؟ ایـشان نزد شتر آمد و پایش را بر زانوهاى آن گذاشت و سر خود را نزد گوشش برد.
ناگهان شتر حـرکـت کـرد, به طورى که نزدیک بود از جا بپرد.
دستش را بر سر آن حیوان گذارد, حیوان آرام شـد.
بـعد روى خود را به من کرد و سه مرتبه فرمود: نترس تو رامى رساند.
سپس فرمود: دیگر چه مى خواهى ؟ عرض کردم : مى خواهید کجاتشریف ببرید؟ فرمود: مى خواهیم به خضر برویم (خضر مقام معروفى در شرق سماوه است ).
گفتم : بعد از این شما را کجا ببینم ؟ فرمود: هر جا بخواهى مى آیم .
گفتم : خانه ام در کوفه است .
فرمود: من به مسجدسهله مى آیم .
و در این جا, چون به سوى آن دو نفر متوجه شدم ,غایب شدند.
بـراه افـتـادیـم , تا آن که نزدیک غروب آفتاب , به خیمه هاى عده اى از بدوى ها رسیدیم وبه خیمه شیخ و بزرگ آنها وارد شدیم .
شیخ گفت : شما از کجا و از چه راهى آمده اید؟ گفتیم : ما از سماوه و نهر عاموره مى آییم .
از روى تعجب گفت : سبحان اللّه راه معمول سماوه به نجف این نیست .
با این شتر و قاطرها چگونه از نهر عبور کردید, حال آن که گودى اش بحدى است که اگر کشتى در آن غرق شود, دکلش هم نمایان نخواهدشد! بالاخره بعد از قضیه , شتر, ما را تا مقابل قبر میثم تمار آورد و در آن جا روى زمین خوابید.
من نزدیک گوشش رفته و آهسته به او گفتم : بنا بود که تو مرا به منزلمان برسانى .
تا این حرف را شنید, فورا حرکت نموده و براه افتاد تا ما را به خانه رسانید.
بـعدها آن شتر صبح ها از منزل بیرون مى آمد و رو به صحرا نموده و به چرا و علف خوردن مشغول مـى شـد, بـدون آن کـه کسى از او مواظبت و نگهدارى کند.
غروب هم به جایگاه خود در منزل ما برمى گشت .
و مدتها بر این منوال بود.
پس از مدتى , روزى بعد از نماز نشسته و مشغول تسبیح بودم , ناگاه شنیدم که شخصى دو بار و به فارسى صدا مى زند: شیخ محمد اگر مى خواهى حضرت حجت (ع ) را ببینى به مسجد سهله برو.
و سه مرتبه به عربى صدا زد: یا حاج محمد ان کنت ترید ترى صاحب الزمان فامض الى السهله .
(اگر مـى خـواهـى حـضـرت حـجـت (ع )را بـبینى به مسجد سهله برو) برخاستم و به سرعت به سوى مسجدسهله روانه شدم .
وقتى نزدیک مسجد رسیدم در بسته بود.
متحیر شدم و پیش خود گفتم : ایـن نـدا چـه بـود کـه مـرا دعـوت کرد! همان وقت دیدم مردى از طرف مسجدى که معروف به مـسـجدزید است , رو به مسجدسهله مى آید.
با هم ملاقات کردیم و آمدیم تا به در اولى , که فضاى قـبـل از مـسجد است , رسیدیم .
ایشان در آستانه در ایستاد و بر دیوار طرف چپ تکیه کرد.
من هم مقابل او در آستانه در ایستادم و به دیوار دست راست تکیه نموده وبه او نگاه مى کردم .
ایشان سر را پایین انداخته , دستها را از عبایش بیرون آورده بود,دیدم خنجرى به کمرش بسته است .
ترسیدم و به فکر فرو رفتم .
دستش را بر در گذاشت و فرمود: خضیر (تصغیر کلمه خضر مى باشد) باز کن .
شخصى جواب داد: لبیک , و در باز شد.
وارد فـضـاى اول شـد و مـن هم به دنبال او داخل شدم .
ایشان با رفیقش ایستاد و من به آنها نگاه مـى کردم .
داخل مسجد شدم و متحیر بودم که ایشان حضرت است یا نه ؟ چندمرتبه پشت سر خود رانگاه کردم , دیدم همان طور با دوستش ایستاده است .
تـا مـقـدارى از روز, در آن جا بودم بعد برخاستم که نزد خانواده ام برگردم , که شیخ ‌حسن , خادم مسجد را ملاقات کردم ایشان سؤال کرد: تو دیشب در مسجد بوده اى ؟گفتم : نه .
گفت : چه وقت به مسجد آمدى ؟ گفتم : صبح .
گفت : کى در را باز کرد؟ گفتم : چوپانهایى که در مسجد بودند.
خندید و رفت ((۵)).

۲- تشرف جناب جعفر نعلبند اصفهانى

آقاى حاج میرزا محمد على گلستانه اصفهانى (ره ) فرمودند: عموى من , آقاسید محمد على (ره ) براى من نقل کردند: در زمـان مـا در اصـفهان شخصى به نام جعفر که شغلش نعلبندى بود, بعضى حرفها رامى زد که مـوجـب طـعـن و رد مـردم شـده بـود, مـثـل آن که مى گفت : با طى الارض به کربلارفته ام .
یا مـى گفت : مردم را به صورتهاى مختلف دیده ام .
و یا خدمت حضرت صاحب الامر (ع ) رسیده ام .
او هم به خاطر حرفهاى مردم , آن صحبتها را ترک نمود.
تـا آن که روزى براى زیارت مقبره متبرکه تخت فولاد مى رفتم .
در بین راه دیدم جعفرنعلبند هم به آن طرف مى رود.
نزدیک او رفتم و گفتم : میل دارى در راه با هم باشیم ؟ گفت : اشکالى ندارد, با هم گفتگو مى کنیم و خستگى راه را هم نمى فهمیم .
قدرى با هم گفتگو کردیم , تا آن که پرسیدم : این صحبتهایى که مردم از تو نقل مى کنند, چیست ؟ آیا صحت دارد یا نه ؟ گفت : آقا از این مطلب بگذرید.
اصرار کردم و گفتم : من که بى غرضم , مانعى ندارد بگویى .
گـفـت : آقـا مـن بیست و پنج بار از پول کسب خود, به کربلا مشرف شدم و در همه سفرها, براى زیارتى عرفه مى رفتم .
در سفر بیست و پنجم بین راه , شخصى یزدى بامن رفیق شد.
چند منزل که بـا هـم رفـتـیم , مریض شد و کم کم مرض او شدت کرد, تا به منزلى که ترسناک بود, رسیدیم و به خاطر ترسناک بودن آن قسمت , قافله را دو روزدر کاروانسرا نگه داشتند, تا آن که قافله هاى دیگر بـرسـنـد و جـمـعیت زیادتر شود.
ازطرفى حال زائر یزدى هم خیلى سخت شد و مشرف به موت گردید.
روز سوم که قافله خواست حرکت کند, من راجع به او متحیر ماندم که چطور او را بااین حال تنها بـگذارم و نزد خداى تعالى مسئول شوم ؟ از طرفى چطور این جا بمانم واز زیارت عرفه که بیست و چهار سال براى درک آن , جدیت داشته ام , محروم شوم ؟ بـالاخـره بـعد از فکر بسیار, بنایم بر رفتن شد, لذا هنگام حرکت قافله , پیش او رفتم وگفتم : من مى روم و دعا مى کنم که خداوند تو را هم شفا مرحمت فرماید.
ایـن مطلب را که شنید, اشکش سرازیر شد و گفت : من یک ساعت دیگر مى میرم , صبرکن , وقتى از دنـیا رفتم , خورجین و اسباب و الاغ من مال تو باشد, فقط مرا با این الاغ به کرمانشاه و از آن جا هم هر طورى که راحت باشد, به کربلا برسان .
وقتى این حرف را زد و گریه او را دیدم , دلم به حالش سوخت و همان جا ماندم .
قافله رفت و مدت زمانى که گذشت , آن زائر یزدى از دنیا رفت .
من هم او را بر الاغ بسته و حرکت کردم .
وقتى از کاروانسرا بیرون آمدم , دیدم از قافله هیچ اثرى نیست ,جز آن که گرد و غبار آنها از دور دیده مى شد.
تـا یـک فـرسـخ راه رفـتـم , اما جنازه را هر طور بر الاغ مى بستم , همین که مقدارى راه مى رفتم , مى افتاد و هیچ قرار نمى گرفت .
با همه اینها به خاطر تنهایى , ترس بر من غلبه کرد.
بالاخره دیدم , نـمى توانم او را ببرم , حالم خیلى پریشان شد.
همان جاایستادم و به جانب حضرت سیدالشهداء (ع ) توجه نمودم و با چشم گریان عرض کردم : آقا من با این زائر شما چه کنم ؟ اگر او را در این بیابان رها کنم , نزد خدا و شمامسئول هستم .
اگر هم بخواهم او را بیاورم , توانایى ندارم .
نـاگهان دیدم , چهار نفر سوار پیدا شدند و آن سوارى که بزرگ آنها بود, فرمود: جعفربا زائر ما چه مى کنى ؟ عرض کردم : آقا چه کنم , در کار او مانده ام ! آن سه نفر دیگر پیاده شدند.
یک نفر آنها نیزه اى در دست داشت که آن را در گودال آبى که خشک شده بود فرو برد, آب جوشش کرد و گودال پر شد.
آن میت را غسل دادند.
بزرگ آنان جلو ایستاد و با هم نماز میت را خواندیم و بعد هم او را محکم بر الاغ بستند و ناپدید شدند.
مـن هم براه افتادم .
ناگاه دیدم , از قافله اى که پیش از ما حرکت کرده بود, گذشتم و جلوافتادم .
کـمـى گـذشت , دیدم به قافله اى که پیش از آن قافله حرکت کرده بود, رسیدم .
وبعد هم طولى نکشید که دیدم به پل نزدیک کربلا رسیده ام .
در تعجب و حیرت بودم که این چه جریان و حکایتى است ! میت را بردم و در وادى ایمن دفن کردم .
قـافله ما تقریبا بعد از بیست روز رسید.
هر کدام از اهل قافله مى پرسید: تو کى وچگونه آمدى ! من قضیه را براى بعضى به اجمال و براى بعضى مشروحا مى گفتم وآنها هم تعجب مى کردند.
تا آن که روز عرفه شد و به حرم مطهر مشرف شدم , ولى با کمال تعجب دیدم که مردم را به صورت حـیـوانات مختلف مى بینم , از قبیل : گرگ , خوک , میمون و غیره و جمعى را هم به صورت انسان مى دیدم ! از شـدت وحشت برگشتم و مجددا قبل از ظهر مشرف شدم .
باز مردم را به همان حالت مى دیدم .
برگشتم و بعد از ظهر رفتم , ولى مردم را همان طور مشاهده کردم ! روز بـعـد کـه رفتم , دیدم همه به صورت انسان مى باشند.
تا آن که بعد از این سفر, چندسفر دیگر مـشرف شدم , باز روز عرفه مردم را به صورت حیوانات مختلف مى دیدم ودر غیر آن روز, به همان صورت انسان مى دیدم .
به همین جهت , تصمیم گرفتم که دیگر براى زیارتى عرفه مشرف نشوم .
چون این وقایع را براى مردم نقل مى کردم , بدگویى مى کردند و مى گفتند: براى یک سفر زیارت , چه ادعاهایى مى کند.
لـذا من , نقل این قضایا را به کلى ترک کردم , تا آن که شبى با خانواده ام مشغول غذاخوردن بودیم .
صـداى در بـلند شد, وقتى در را باز کردم , دیدم شخصى مى فرماید:حضرت صاحب الامر (ع ) تو را خواسته اند.
بـه هـمـراه ایشان رفتم , تا به مسجد جمعه رسیدم .
دیدم آن حضرت (ع ) در محلى که منبر بسیار بلندى در آن بود, بالاى منبر تشریف دارند و آن جا هم مملو از جمعیت است .
آنها عمامه داشتند و لباسشان مثل لباس شوشترى ها بود.
به فکر افتادم که دربین این جمعیت , چطور مى توانم خدمت ایشان برسم , اما حضرت به من توجه فرمودند و صدا زدند: جعفر بیا.
من رفتم و تا مقابل منبر رسیدم .
فرمودند: چرا براى مردم آنچه را که در راه کربلا دیده اى نقل نمى کنى ؟ عرض کردم : آقا من نقل مى کردم , از بس مردم بدگویى کردند, دیگر ترک نمودم .
حضرت فرمودند: تو کارى به حرف مردم نداشته باش , آنچه را که دیده اى نقل کن تامردم بفهمند ما چه نظر مرحمت و لطفى با زائر جدمان حضرت سیدالشهداء (ع )داریم ((۶)).

۳- تشرف محمد بن عیسى بحرینى

جمعى از موثقین نقل کردند: مـدتـى بـحرین تحت نفوذ خارجیان بود.
آنها مردى از مسلمانان را حاکم بحرین کردندتا شاید به علت حکومت کردن شخصى مسلمان , آن جا آبادتر شود و به حالشان مفیدتر واقع گردد.
آن حـاکـم از نـاصـبـیان (کسانى که با اهل بیت پیامبر اکرم (ع ) دشمنى مى ورزند) بود اووزیرى داشـت کـه در عـداوت و دشـمنى از خودش شدیدتر بود و پیوسته نسبت به اهل بحرین , به خاطر مـحـبـتشان به اهل بیت رسالت (ع ), دشمنى مى نمود و همیشه به فکرحیله و مکر براى کشتن و ضرر رساندن به آنها بود.
روزى وزیـر بر حاکم وارد شد و انارى که در دست داشت به حاکم داد.
حاکم وقتى دقت کرد, دید بر آن انار این جملات نوشته شده است لااله الا اللّه محمد رسول اللّه و ابوبکر و عمر و عثمان و على خلفاء رسول اللّه .
این نوشته بر پوست انار بود, نه آن که کسى با دست نوشته باشد.
حاکم از این امر تعجب کرد و به وزیر گفت : این انار نشانه اى روشن و دلیلى قوى برابطال مذهب رافضه (نام شیعیان در نزد اهل سنت ) است .
حال نظر تو درباره اهل بحرین چیست ؟ وزیر گفت : اینها جمعى متعصب هستند که دلیل و براهین را انکار مى کنند, سزاواراست ایشان را حـاضـر کنى و انار را به آنها نشان دهى .
اگر قبول کردند و از مذهب خوددست کشیدند, براى تو ثواب و اجر اخروى عظیمى خواهد داشت و اگر از برگشتن سر باز زدند و بر گمراهى خود باقى ماندند, یکى از سه کار را با آنها انجام بده : یا باذلت جزیه بدهند, یا جوابى بیاورند – اگر چه جوابى نـدارنـد – یـا آن کـه مردان ایشان رابکش و زنان و اولادشان را اسیر کن و اموال آنها را به غنیمت بردار.
حـاکـم نـظر وزیر را تحسین نمود و به دنبال علماء و دانشمندان و نیکان شیعه فرستاد وایشان را حاضر کرد.
انار را به آنها نشان داد و گفت : اگر جواب کافى در این زمینه نیاوردید, مردان شما را مـى کـشم و زنان و فرزندانتان را اسیر مى کنم و اموال شما رامصادره مى کنم و یا آن که باید جزیه بدهید.
وقتى شیعیان این مطالب را شنیدند, متحیر گشته و جوابى نداشتند, لذا رنگ چهره هایشان تغییر کـرد و بـدنـشـان به لرزه درآمد, با این حال گفتند: اى امیر سه روز به ما مهلت بده , شاید جوابى بـیاوریم که تو به آن راضى شوى .
اگر نیاوردیم , آنچه رامى خواهى , انجام بده .
حاکم هم تا سه روز ایشان را مهلت داد.
آنها با ترس و تحیر از نزد او خارج شدند و در مجلسى جمع شدند تا شاید راه حلى پیدا کنند.
در آن مجلس بر این موضوع نظر دادند که از صلحاء بحرین ده نفر راانتخاب کنند.
این کار را انجام دادند.
آنـگاه از بین ده نفر, سه نفر را انتخاب نمودند.
بعد به یکى از آن سه نفر گفتند: تو امشب به طرف صـحـرا برو و خدا را عبادت کن و به امام زمان حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف اسـتـغاثه نما, که او حجت خداوند عالم و امام زمان ماست .
شاید آن حضرت راه چاره را به تو نشان دهند.
آن مـرد از شـهـر خارج شد و تمام شب , خدا را عبادت کرد و گریه و تضرع نمود و او راخواند و به حضرت صاحب الامر (ع ) استغاثه نمود تا صبح شد, ولى چیزى ندید.
به نزد شیعیان آمد و ایشان را خبر داد.
شـب دوم دیگرى را فرستادند.
او هم مثل نفر اول , تمام شب را دعا و تضرع نمود اماچیزى ندید, و برگشت , لذا ترس و اضطرابشان زیادتر شد.
سومى را احضار کردند.
او مردى پرهیزگار به نام محمد بن عیسى بود.
شب سوم باسر و پاى برهنه به صحرا رفت .
آن شب , شبى بسیار تاریک بود.
ایشان به دعا و گریه مشغول و به حق تعالى متوسل گـردید و درخواست کرد که آن بلا و مصیبت را از سرمؤمنین رفع کند و به حضرت صاحب الامر (ع ) استغاثه نمود.
وقتى آخر شب شد, شنید که مردى با او صحبت مى کند و مى گوید: اى محمد بن عیسى چرا تو را به این حال مى بینم ؟ و چرا به این بیابان آمده اى ؟ گفت : اى مرد مرا رها کن , که براى امر عظیمى بیرون آمده ام و آن را جز به امام خود,نمى گویم و جز نزد کسى که قدرت بر رفع آن داشته باشد, شکایت نمى کنم .
فرمود: اى محمد بن عیسى , من صاحب الامر هستم , حاجت خود را ذکر کن .
محمد بن عیسى گفت : اگر تو صاحب الامرى , قصه ام را مى دانى و احتیاج به گفتن من نیست .
فرمود: بلى , راست مى گویى .
تو به خاطر بلایى که در خصوص آن انار بر شما واردشده است و آن تهدیداتى که حاکم نسبت به شما انجام داده , به این جا آمده اى .
مـحـمد بن عیسى مى گوید: وقتى این سخنان را شنیدم , متوجه آن طرفى شدم که صدامى آمد.
عرض کردم : بلى , اى مولاى من .
تو مى دانى که چه بلایى به ما وارد شده است .
تویى امام و پناهگاه ما و تو قدرت برطرف کردن آن بلا را دارى .
حـضـرت فـرمـودند: اى محمد بن عیسى , در خانه وزیر لعنه اللّه درخت انارى هست .
وقتى که آن درخت بار گرفت , او از گل , قالب انارى ساخت و آن را دو نیم کرد.
درمیان هر یک از آن دو نیمه , بـعـضـى از آن مطالبى که الان روى انار هست نوشت .
در آن وقت انار هنوز کوچک بود, لذا همان طورى که بر درخت بود, آن را در میان قالب گل گذاشت و بست .
انار در میان قالب بزرگ شد و اثر نوشته در آن ماند و به این صورت که الان هست درآمد.
حال صبح که به نزد حاکم مى روید, به او بگو من جواب را باخود آورده ام , ولى نمى گویم مگر در خانه وزیر.

وقـتى که وارد خانه وزیر شدى , در طرف راست خود, اتاقى خواهى دید.
به حاکم بگو, جواب را جز در آن اتـاق نـمـى گویم , در این جا وزیر مى خواهد از وارد شدن تو به آن اتاق ممانعت کند, ولى تو اصرار کن که به اتاق بروى و نگذار که وزیر تنها و زودترداخل شود, یعنى تو اول داخل شو.
در آن جا طاقچه اى خواهى دید که کیسه سفیدى روى آن هست .
کیسه را باز کن .
در آن کیسه قالبى گلى هـسـت کـه آن ملعون (وزیر)نیرنگش را با آن انجام داده است .
آن انار را در حضور حاکم در قالب بگذار تا حیله وزیر معلوم شود.
اى مـحـمـد بن عیسى , علامت دیگر این که , به حاکم بگو معجزه دیگر ما آن است که وقتى انار را بشکنید غیر از دود و خاکستر چیزى در آن مشاهده نخواهید کرد, و بگواگر مى خواهید صدق این گـفـتـه مـعـلوم شود, به وزیر امر کنید که در حضور مردم انار رابشکند.
وقتى این کار را کرد آن خاکستر و دود بر صورت و ریش وزیر خواهدنشست .
محمد بن عیسى وقتى این سخنان را از امام مهربان و فریادرس درماندگان شنید,بسیار شاد شد و در مقابل حضرت زمین را بوسید, و با شادى و سرور به سوى شیعیان بازگشت .
صبح به نزد حاکم رفتند و محمد بن عیسى آنچه را که امام (ع ) به او امر فرموده بودند, انجام داد و آن معجزاتى که حضرت به آنها خبر داده بودند, ظاهر شد.
حاکم رو به محمد بن عیسى کرد و گفت : این مطالب را چه کسى به تو خبر داده است ؟ گفت : امام زمان و حجت خدا بر ما.
گـفت : امام شما کیست ؟ او هم ائمه (ع ) را یکى پس از دیگرى نام برد, تا آن که به حضرت صاحب الامر (ع ) رسید.
حاکم گفت : دست دراز کن تا با تو بر این مذهب بیعت کنم : گواهى مى دهم که نیست خدایى جز خداوند یگانه و گواهى مى دهم که محمد (ص ) بنده و رسول اوست وگواهى مى دهم که خلیفه بـلافـصـل آن حـضـرت , امـیـرالـمـؤمنین على بن ابیطالب (ع )است .
بعد هم به هر یک از امامان دوازده گـانـه اقـرار نـمـود و ایـمـان آورد.
سـپس دستورقتل وزیر را صادر کرد و از اهل بحرین عذرخواهى نمود.
این قضیه و قبر محمد بن عیسى نزد اهل بحرین مشهور است و مردم او را زیارت مى کنند ((۷)).

۴- تشرف اسماعیل هرقلى

در حله , شخصى به نام اسماعیل بن حسن هرقلى بود [ هرقل نام روستایى است .] پسر او شمس الدین فرمود: پدرم نقل کرد:                                       در زمـان جوانى در ران چپم دملى که آن را توثه مى گویند, به اندازه دست یک انسان ,ظاهر شد.
در هـر فـصـل بـهـار مى ترکید و از آن خون و چرک خارج مى شد.
این ناراحتى مرا از هر کارى باز مى داشت .
به حله آمدم و به خدمت رضى الدین على , سید بن طاووس رسیده و از این ناراحتى شکایت نمودم .
سـیـد جـراحـان حـله را حاضر نمود.
ایشان مرا معاینه کردند و همگى گفتند: این دمل روى رگ حـساسى است و علاج آن جز بریدن نیست .
اگر این را ببریم شاید رگ بریده شود و در این صورت اسماعیل زنده نخواهد ماند, لذا به جهت وجود این خطر عظیم دست به چنین کارى نمى زنیم .
سـیـد بـن طـاووس فرمود: من به بغداد مى روم , در حله باش ،تا تو را همراه خود ببرم و به اطباء و جراحان بغداد نشان دهم , شاید ایشان علاجى بنمایند.
بـا هـم بـه بغداد رفتیم .
سید اطباء را خواست و آنها همان تشخیص را دادند و از معالجه من ناامید شدند.
آنـگـاه , سـیـد بـن طـاووس به من فرمود: در شریعت اسلام,امثال تو مى توانند با این لباسها نماز بخوانند, ولى سعى کن خودت را از خون پاک کنى .
بعد از آن عرض کردم : حال که تا بغداد آمده ام , بهتر است به زیارت عسکریین (ع ) درسامرا مشرف شوم و از آن جا به حله برگردم .
وقـتـى سید بن طاووس این سخن را شنید, پسندید.
من هم لباسها و پولى که همراه داشتم , به او سپردم و روانه شدم .
چون به سامرا رسیدم , داخل حرم عسکریین (ع ) شده , زیارت کردم و بعد به سرداب مقدس مشرف گـردیـدم .
به خداوند عالم استغاثه نمودم و حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف را شفیع خود قرار دادم .
مقدارى از شب را در آن جا به سر بردم و تا روزپنج شنبه در سامرا ماندم .
آن روز به دجله رفته , غسل کردم و لباس پاکیزه اى براى زیارت پوشیدم و آفتابه اى که همراهم بود, پر از آب کرده برگشتم , تا به در حصارشهر سامرا رسیدم .
نـاگـاه , چـهـار نفر سواره مشاهده کردم که از حصار بیرون آمدند.
گمان من آن بود که ایشان از شرفاء و بزرگان اعرابند که صاحبان گوسفند هستند و گله ایشان در آن حوالى مى باشد.
وقـتـى بـه نـزدیک آنها رسیدم , دیدم دو نفر از ایشان جوان و یکى پیرمرد است که نقاب انداخته و دیگرى بسیار با هیبت و فرجیه به تن داشت (لباس مخصوصى است که درآن زمان ها روى لباسها مى پوشیدند) و در آن شمشیرى حمایل کرده بود.
آن سوارهانیز شمشیر به همراه داشتند.
پیرمرد نقاب دار, نیزه اى در دست داشت و در سمت راست راه ایستاده بود و آن دوجوان در سمت چپ ایستاده بودند.
صاحب فرجیه , وسط راه ایستاد.
سوارها سلام کردند و من جواب سلام ایشان رادادم .
آنگاه صاحب فرجیه به من فرمود: فردا به نزد اهل و عیال خود خواهى رفت ؟ عرض کردم : بلى .
فرمود: پیش بیا تا آن چیزى که تو را به درد و الم وا مى دارد, ببینم .
من از این که به بدنم دست بزند کراهت داشتم , زیرا تازه از آب بیرون آمده بودم وپیراهنم هنوز تر بود.
با این احوال اطاعت کرده , نزد او رفتم .
چـون بـه نزد او رسیدم , آن سوار (صاحب فرجیه ) خم شد و دوش مرا گرفت و دست خود را روى زخم گذاشت و فشار داد, به طورى که به درد آمد و بعد روى اسب نشست .
آن پیرمرد گفت : رستگار شدى اى اسماعیل .
گفتم : ما و شما ان شاءاللّه همه رستگاریم .
و از این که پیرمرد اسم مرا مى داند تعجب کردم ! بعد از آن پیرمرد گفت : این بزرگوار امام عصر تو است .
مـن پـیـش او رفـتـم و پـاهاى مبارکش را بوسیدم .
حضرت اسب خود را راند و من نیز دررکابش مى رفتم .
فرمود: برگرد.
عرض کردم : هرگز از حضورتان جدا نمى شوم .
فرمود: مصلحت در آن است که برگردى .
باز عرض کردم : از شما جدا نمى شوم .
در این جا آن پیرمرد گفت : اى اسماعیل آیا شرم ندارى که امام زمانت دو مرتبه فرمودبرگرد و تو فرمان او را مخالفت مى کنى ؟ پـس از ایـن سخن ایستادم و آن حضرت چند گامى دور شدند و به من التفاتى کردند وفرمودند: زمانى که به بغداد رسیدى , ابوجعفر خلیفه , که اسم او مستنصر است , تو رامى طلبد.
وقتى که نزد او حـاضر شدى و به تو چیزى داد, قبول نکن و به پسر ما که على بن طاووس است , بگو نامه اى در خصوص تو به على بن عوض بنویسد.
من هم به اومى سپارم که هر چه مى خواهى به تو بدهد.
بـعد هم با اصحاب خود تشریف بردند تا از نظرم غایب شدند.
من در آن حال ازجدایى ایشان تاسف خوردم و ساعتى متحیر ماندم و بر زمین نشستم .
بعد از آن به حرم عسکریین (ع ) مراجعت نمودم .
خدام اطراف من جمع شدند و مرا دگرگون دیدند.
گفتند: چه اتفاقى افتاده است ؟ آیا کسى با تو جنگ و نزاعى کرده است ؟ گفتم : نه , آیا آن سوارهایى که بر حصار بودند شناختید؟ گفتند: آنها شرفاء و صاحبان گوسفندانند.
گفتم : نه , بلکه یکى از آنها امام عصر (ع ) بود.
گفتند: آن پیرمرد یا کسى که فرجیه به تن داشت امام عصر (ع ) بود؟ گفتم : آن که فرجیه به تن داشت .
گفتند: جراحت خود را به او نشان داده اى ؟ گـفـتـم : آن بزرگوار به دست مبارکش آن را گرفت و فشار داد, به طورى که به درد آمد وپاى خـود را بـیـرون آوردم کـه آن محل را به ایشان نشان دهم , دیدم از دمل و جراحت اثرى نیست .
از کثرت تعجب و حیرت , شک کردم که دمل در کدام پاى من بود.
پاى دیگرم را نیز بیرون آوردم , باز هم اثرى نبود.
چـون مـردم ایـن مـطلب را مشاهده کردند, به من هجوم آوردند و لباسم را قطعه قطعه کردند و جـهـت تبرک بردند و به طورى ازدحام کردند که نزدیک بود پایمال شوم .
درآن حال خدام مرا به خزانه بردند.
نـاظـر حـرم مـطهر عسکریین (ع ) داخل خزانه شد و مرا دید.
سؤال کرد: چند وقت است از بغداد خارج شده اى ؟ گفتم : یک هفته .
او رفت و من آن شب را در سامرا به سر بردم .
بعد از اداى نماز صبح وداع نموده و بیرون آمدم و اهل آن جا مرا مشایعت کردند.
بـراه افـتـادم و شـب را بـیـن راه در منزلى خوابیدم .
صبح عازم بغداد شدم , وقتى که به پل قدیم رسیدم , دیدم مردم جمع شده و هر که مى گذرد, از نام و نسب او سؤال مى نمایند.
وقتى رسیدم از مـن نـیـز سؤال کردند.
تا نام و نسب خود را گفتم , ناگاه بر من هجوم آوردند و لباسهاى مرا پاره پاره نمودند و خیلى خسته ام کردند.
پاسبان محل در این باره نامه اى به بغداد نوشت .
مـرااز آن جا حرکت داده به بغداد بردند.
مردم آن جا نیز به سرم هجوم آورده , لباسهاى مرا بردند و نزدیک بود که از کثرت ازدحام هلاک شوم .
وزیر خلیفه که اهل قم و از شیعیان بود, سید بن طاووس را طلبید تا این حکایت را ازاو بپرسد.
وقـتى ابن طاووس در بین راه مرا دید, همراهیان او مردم را از اطراف من متفرق کردند.
ایشان به من فرمود: آیا این حکایت مربوط به تو است ؟ گفتم : آرى .
از مرکبش فرود آمد و ران مرا برهنه نمود و اثرى از آن جراحت ندید و در این هنگام از حال رفت و بیهوش شد.
وقـتـى بـهـوش آمـد, دسـت مـرا گـرفت و گریه کنان نزد وزیر برد و گفت : این شخص برادرو عزیزترین مردم نزد من است .
وزیـر از قـصـه ام پرسید.
من هم حکایت را نقل کردم .
سپس او اطبایى که جراحت مرادیده بودند, احضار نمود و گفت : جراحت این مرد را معالجه و مداوا نمایید.
گفتند: جز بریدن معالجه دیگرى ندارد و اگر بریده شود مى میرد.
وزیر گفت : اگر بریده شود و نمیرد, چه مدت لازم است که گوشت در جایش بروید؟ گفتند: دو ماه طول خواهد کشید, اما جاى بریدگى گود مى ماند و مو نمى روید.
وزیر گفت : جراحت او را کى دیده اید؟ گفتند: ده روز قبل .
وزیر پاى مرا به اطباء نشان داد.
آنها دیدند که مانند پاى دیگرم , صحیح و سالم است وهیچ اثرى از جراحت در آن نیست .
یکى از آنها فریاد زد: این کار, کار عیسى بن مریم (ع ) است .
وزیر گفت : وقتى که کار شما نباشد, ما خود مى دانیم کار کیست .
بعد از آن , وزیر مرا به نزد خلیفه , که مستنصر بود, برد.
خلیفه کیفیت را پرسید.
مـن هـم قـضـیـه را نقل کردم .
بعد دستور داد تا هزار دینار براى من بیاورند و گفت : این مبلغ را هزینه سفر خویش قرار ده .
گفتم : جرات ندارم که ذره اى از آن را بردارم .
گفت : از که مى ترسى ؟ گـفـتـم : از کسى که این معامله را با من نمود و مرا شفا داد, زیرا به من فرمود: از ابوجعفرچیزى قبول نکن .
خلیفه از این گفته ام , گریست و ناراحت شد و من هم از او چیزى قبول نکرده ,خارج شدم .
نظیر قضیه اسماعیل هرقلى , توسلى است که به حضرت على بن موسى الرضا(ع )شده است , لذا ما این توسل را هم ذکر مى کنیم .
آقا میرزا احمد على هندى فرمود: مـدتـى بـالاى زانوى من دملى ایجاد شده بود که مرا بسیار اذیت مى کرد.
هر چه به اطباءمراجعه نمودم فایده اى نداشت .
بالاخره آنها اقرار کردند که آن دمل علاج ناپذیراست .
پـدرم بـا آن که از اطباء هند فهمیده تر بود, جمعى از آنان را از اطراف و اکناف هنداحضار کرد.
هر کدام از آنها که دمل را دید, به عجز از درمان آن اعتراف نمود, تا آن که طبیبى فرنگى آورد.
او دمل را دید و میله اى در آن فرو برد و بیرون آورد و گفت : این دمل را غیر از عیسى بن مریم (ع ) کسى نـمـى تواند علاج کند و زخم آن به فلان پرده سرایت مى کند, وقتى که به آن جا رسید, تو را هلاک خواهد کرد و امروز یا فردا است که به آن پرده برسد.
چون این مطلب را از طبیب شنیدم , بسیار مضطرب شدم و تا شب به این حال بودم .
شـب کـه خـوابـیـدم , در عالم رؤیا دیدم , حضرت على بن موسى الرضا (ع ) از روبروى من تشریف مـى آورنـد, در حـالـى کـه نور از صورت مبارکشان به آسمان بالا مى رود.
حضرت مرا صدا زدند و فرمودند: اى احمد على به طرف من بیا.
عرض کردم : مولاى من مى دانید که مریضم و قادر بر آمدن نیستم .
آن بزرگوار اعتنایى به من ننمودند و دوباره فرمودند: به سوى من بیا.
من امتثال امر آن حضرت را نموده و خود را به حضور مبارکش رساندم .
آن بزرگوار دست مبارکشان را به زانوى من که دمل داشت , مالیدند.
عرضه داشتم : مولاى من , بسیار مشتاق زیارت قبر شما مى باشم .
حضرت فرمودند: ان شاءاللّه .
از خـواب بـیـدار شـدم , چـون بـه زانوى خود نگاه کردم , اثرى از آن زخم و دمل ندیدم .
جرات هم نـداشـتـم کـه ایـن جریان را براى افرادى که حال مرا مى دانستند اظهار نمایم ,زیرا که آنها قبول نمى کردند.
تا آن که قضیه شفا یافتن من , منتشر شد و به سلطان هند رسید.
سلطان مرا احضارنموده و بعد از مطلع شدن از کیفیت خواب , مرا اکرام و احترام نمود و یک مقررى برایم تعیین کرد که هر ساله به من مى رسید.
ناقل قضیه مى گوید: آن مقررى در زمان مجاورتش در کربلاى معلى هم به اومى رسید ((۸)).

خبرنامه آرمان مهدویت

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.خانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*