شَدّاد بن عاد بن إرم، طبق روایات اسلامی، یکی از دو فرزند عاد بود که ادّعای خدایی داشت، و باغ و قصری -برای مقابله با بهشت مورد وعده دین خدا- [۱] در صحرای عَدَن،[۲] بین صنعا وحَضْرموت، بنا کرد.[۳] براساس آیات ۶ تا ۸ سوره فجر در قرآن، که صحبت از «ارم عاد» شده معلوم میشود آن، شهری آباد و بینظیر و دارای قصرهای با شکوه و ستونهای برافراشته بوده است.[۴]در توصیف بهشت شدّاد، مفسّران گفتهاند: در آن، قصرهایی از طلا و نقره و ستونهایی از زبرجد و یاقوت و درختان گوناگون و جویبار هایی ، جاری بوده است[۵] که به جای ریگ، مروارید و یاقوت و زبرجد در قعر جویها، ریخته و آب زلال روان بر رویشان جاری و پیدا بود.[۶]
حضرت هود (ع) در زمان پادشاهی او زندگی می کرد و پیوسته او را دعوت به یکتاپرستی و ایمان آوردن به خدای یگانه می نمود.روزی شداد گفت: اگر من ایمان بیاورم، خداوند به من چه خواهد داد؟
هود در پاسخ گفت: جایگاه تو را در بهشت برین قرار می دهد و زندگانی جاوید به تو خواهد بخشید. شداد اوصاف بهشت را از هود پرسید.آن حضرت خصوصیاتی از بهشت را برایش بیان نمود. شداد گفت: این که چیزی نیست. من خودم می توانم بهشتی بهتر از آنچه تو گفتی، تهیه نمایم! به همین علت درصدد ساختن شهری برآمد که شبیه بهشت برین باشد.
شداد، هر چه توانست زر و زیور تهیه کرد و در تهیه طلا و نقره و جواهر و مشک و عنبر کوشش فراوان نمود و استادان و مهندسین ماهر برای ساختن شهر بهشتی آماده کرد و محلی را که از نظر آب و هوا بی مانند بود انتخاب نمود. دستور داد که دیوار آن شهر را به بهترین اسلوب بسازند و در میان آن، قصری از طلا و نقره به وجود آورند و دیوارهای آن را با جواهرات گوناگون بیارایند و در کف جویهای آن شهر، به جای ریگ و سنگریزه، جواهر بریزند. و درختهایی از طلا ساختند که بر شاخه های آن مشک و عنبر آویخته بود و هر وقت باد می وزید، بوی خوشی از آن درختها در فضا منتشر می شد. نوشته اند، دوازده هزار کنگره از طلا که به یاقوت وجواهر آراسته بود، بر گرد قصر او ساختند و پانصد سرهنگ داشت که برای هر یک، فراخور مقامش ، در اطراف قصر، کوشک بلند مناسب با آن قصر تهیه نمودند و زنان بسیاری را از اطراف جمع نموده و در بهشت مصنوعی خود جای داد و از هر نظر وسایل استراحت و خوشگذرانی را فراهم کرد. در مدتی طولانی هر چقدر سیم و زر و قدرت بود، برای ایجاد آن شهر بکار برده شد. تا اینکه به شداد خبر دادند بهشتی را که دستور داده بودید آماده است. شداد در محلی به نام «حضرموت» به سر می برد، پس از اطلاع با لشکری فراوان برای دیدن و بهره مندی از آن شهر حرکت کرد، وقتی به یک منزلی شهر رسید، آهویی به چشمش خورد که پاهایش از نقره و شاخهایش از طلا بود. از دیدن چنین آهویی در شگفت شد و اسب از پی آن تاخت تا از لشکر خود جدا گردید.
ناگاه در میان بیابان، سواری مهیب و وحشت آور پیش او آمد و گفت : ای شداد ! خیال کردی با این عمارت که ساختی از مرگ محفوظ می مانی ؟! از این سخن لرزه بر اندام شداد افتاد. پرسید که: تو کیستی؟
جواب داد: من عزرائیل هستم.
پرسید: با من چه کار داری و در این بیابان چرا مزاحم من شده ای؟!
عزرائیل گفت: برای گرفتن جان تو آمده ام! شداد التماس کرد که مهلت بده تا فقط برای یکبار باغ و بستان خود را ببینم، آنگاه هر چه می خواهی بکن! عزرائیل در پاسخ گفت: به من این اجازه را نداده اند و در آن حال شداد از اسب در غلتید و روح عنودش از قالب تن جدا شد. و تمام لشکر او نیز با بلایی آسمانی از میان رفتند و آرزوی دیدار بهشت را به گورشان بردند.
*****************
خاقانی چه نیکو سروده است :
هان ای دل عبرت بین از دیده نظرکن هان
ایوان مدائن را آیینــــهی عبــــرت دان
یک ره ز لب دجله منــزل به مدائـن کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مدائـــن ران
خود دجله چنان گرید صد دجلهی خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چـــکد از مژگان
بینی که لب دجـله کف چون به دهان آرد
گوئی ز تف آهش لب آبلــــه زد چندان
از آتش حسرت بین بریان جگـــر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کنــدش بریان
بر دجلهگری نونو وز دیـــده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان
گر دجله درآمیــزد باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتشدان
تا سلسلهی ایـــوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
گهگه به زبان اشک ، آواز ده ایوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهی هر قصری پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنـــــــو ز بن دندان
گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهی جغد الـــحق ماییم به درد سر
از دیده گلابی کن، درد ســـــر ما بنشان
آری چه عجب داری کانــدر چمن گیتی
جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم، این رفت ستــــــم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان
گوئی که نگون کرده است ایوان فلکوش را
حکم فلک گردان ، یا حکـــم فلک گردان
بر دیدهی من خندی کاینجا ز چه میگرید
گریند بر آن دیده کاینـــجا نشود گریان
نی زال مدائن کــــم از پیرزن کـــوفه
نه حجرهی تنگ این کمتر ز تنـــور آن
دانی چه مدائن را با کــــــوفه برابر نه
از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نـــــگارستان
این است همان درگه کورا ز شهان بودی
دیلم ملک بابل ، هندو شه ترکـــــستان
این است همان صفّــه کز هیبت او بردی
بر شیر فلک حمله ، شــــیر تن شادروان
پندار همان عهد است از دیدهی فکرت بین
در سلسلهی درگه، در کوکــــــبهی میدان
از اسب پیاده شـــــو، بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شــــه مات شده نعمان
نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش گــــشته به پی دوران
ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجی تقدیرش در ماتـــــگه حرمان
مست است زمین زیرا خورده است بجای می
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان
بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا
صد پنو نوست اکنون در مغز سرش پنهان
کسری و ترنج زر، پـــرویز و به زرین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان
پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی
کردی ز بساط زر زرین تره را بستان
پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
زرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان
گفتی که کجار رفتند آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان
بس دیــــر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن ، نطفـــــه ستدن آسان
خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن
ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان
چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزهی عبرت کن
تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
گر زاد ره مکّه تحفه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان
این بحر بصیرت بین بیشربت ازو مگذر
کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان
اخوان که ز راه آیند آرند رهآوردی
این قطعه رهآورد است از بهر دل اخوان
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
مهتوک مسیحا دل، دیوانهی عاقل جان
پانویس ها:
۱٫ مجمع البیان، ج ۹- ۱۰، ص ۷۳۸.
۲٫ التفسیر الکبیر، ج ۱۱، ص ۱۵۳
۳٫ لغتنامه دهخدا، ج ۲، ص ۱۵۹۷، «ارم».
۴٫ تفسیر المیزان، ج ۲۰، ص ۲۸۰.
۵٫ التفسیر الکبیر، ج ۱۱، ص ۱۵۳.
۶٫ روضالجنان، ج ۲۰، ص ۲۶۲.