برکات حضرت ولى عصر (ع )
خلاصه العبقرى الحسان(۲)
۵- تشرف ملا احمد مقدس اردبیلى
سید میر علام تفرشى , که از شاگردان فاضل مقدس اردبیلى (ره ) است , مى گوید: شبى در صحن مقدس امیرالمؤمنین (ع ) راه مى رفتم .
خیلى از شب گذشته بود.
ناگاه شخصى را دیـدم کـه به سمت حرم مطهر مى آید.
من نیز به سمت او رفتم , وقتى نزدیک شدم , دیدم استاد ما ملا احمد اردبیلى است .
خـود را از او مخفى کردم , تا آن که نزدیک در حرم رسید و با این که در بسته بود, بازشد و مقدس اردبیلى داخل حرم گردید.
دیدم مثل این که با کسى صحبت مى کند.
بعد از آن بیرون آمد و در حرم هم بسته شد.
به دنبال او براه افتادم , به طورى که مرانمى دید.
تا آن که از نجف اشرف بیرون آمد و به سمت کوفه رفت .
وارد مسجد جامع کوفه شد و در محرابى که حضرت امیرالمؤمنین (ع ) شربت شهادت نوشیده اند, قرار گرفت , دیدم راجع به مساله اى با شخصى صحبت مى کند وزمان زیادى هم طول کشید.
بـعـد از مدتى از مسجد بیرون آمد و به سمت نجف اشرف روانه شد.
من نیز به دنبالش مى رفتم , تا نـزدیـک مسجد حنانه رسیدیم (مسجدى که دیوارش خم شده است وعلت آن این است که وقتى جـنـازه امیرالمؤمنین (ع ) را براى دفن در نجف اشرف , ازآن جا عبور مى دادند, دیوار این مسجد, روى ارادت بـه آن حـضرت خم شد).
در آن جاسرفه ام گرفت , به طورى که نتوانستم خود را نگه دارم .
همین که صداى سرفه مرا شنید, متوجه من شد و فرمود: آیا تو میر علامى ؟ عرض کردم : بلى .
فـرمـود: ایـن جا چه کار دارى ؟ گفتم : از وقتى که داخل حرم مطهر شده اید, تا الان با شمابودم , شـما را به حق صاحب این قبر (امیرالمؤمنین (ع )) قسم مى دهم , اتفاقى را که امشب پیش آمد, از اول تا آخر به من بگویید.
فرمود: مى گویم , به شرط آن که تا زنده ام آن را به کسى نگویى .
من هم قبول کردم و باایشان عهد و میثاق نمودم .
وقـتى مطمئن شد, فرمود: بعضى از مسائل بر من مشکل شد و در آنها متحیر ماندم ودر فکر بودم کـه نـاگاه به دلم افتاد به خدمت امیرالمؤمنین (ع ) بروم و آنها را ازحضرتش بپرسم .
وقتى که به حـرم مطهر آن حضرت رسیدم , همان طورى که مشاهده کردى , در به روى من گشوده و داخل شـدم .
در آن جـا بـه درگـاه الهى تضرع نمودم , تا آن حضرت جواب سؤالاتم را بدهند.
در آن حال صـدایـى از قبر مطهر شنیدم که فرمود: به مسجد کوفه برو و مسائلت را از قائم بپرس , زیرا او امام زمـان تو است .
به نزد محراب مسجد کوفه آمده و آنها را از حضرت حجت (ع ) سؤال نمودم , ایشان جواب عنایت کردند و الان هم برمى گردم ((۹)).
۶- تشرف سید بحرالعلوم در مسجد سهله
عالم جلیل آخوند ملا زین العابدین سلماسى (ره ) فرمود: روزى در مـجلس درس فخر الشیعه , آیه اللّه علامه بحر العلوم (ره ) در نجف اشرف نشسته بودیم , که عالم محقق جناب میرزا ابوالقاسم قمى – صاحب کتاب قوانین -براى زیارت علامه وارد شدند.
آن سـال , سـالى بود که میرزا از ایران براى زیارت ائمه عراق (ع ) و حج بیت اللّه الحرام آمده بودند.
کسانى که در مجلس درس حضور داشتند که بیشتر از صد نفر بودندمتفرق شدند.
فقط من با سه نفر از خواص اصحاب علامه , که در درجات عالى صلاح و ورع و اجتهاد بودند, ماندیم .
محقق قمى رو به سید کرد و گفت : شما به مقامات جسمانى (به خاطر سیادت ) وروحانى و قرب ظـاهـرى (مـجـاورت حـرم مـطـهـر امیرالمؤمنین (ع )) و باطنى رسیده اید.
پس از آن نعمتهاى نامتناهى , چیزى به ما تصدق فرمایید.
سـید بدون تامل فرمود: شب گذشته یا دو شب قبل [تردید از ناقل قضیه است ] براى خواندن نماز شـب بـه مسجد کوفه رفته بودم .
با این قصد, که صبح اول وقت به نجف اشرف برگردم , تا درسها تعطیل نشود.
[سالهاى زیادى عادت علامه همین بود.] وقـتـى از مـسـجـد بـیرون آمدم , در دلم براى رفتن به مسجدسهله شوقى افتاد, اما خود رااز آن مـنـصـرف کردم , از ترس این که به نجف اشرف نرسم , ولى لحظه به لحظه شوقم زیادتر مى شد و قلبم به آن جا تمایل پیدا مى کرد.
در هـمـان حـالـت تردید بودم که ناگاه بادى وزید و غبارى برخاست و مرا به طرف مسجد سهله حرکت داد.
خیلى نگذشت که خود را کنار در مسجدسهله دیدم .
داخل مسجد شدم , دیدم خالى از زوار و مترددین است جز آن که شخصى جلیل القدرمشغول مناجات با خداى قاضى الحاجات است آن هـم با جملاتى که قلب را منقلب وچشم را گریان مى کرد.
حالم دگرگون و دلم از جا کنده شد و زانوهایم مرتعش و اشکم از شنیدن آن جملات جارى شد.
جملاتى بود, که هرگز به گوشم نـخـورده و چشمم ندیده بود, لذا فهمیدم که مناجات کننده , آن کلمات را نه آن که از محفوظات خودبخواند, بلکه آنها را انشاء مى کند.
در مـکان خود ایستادم و گوش مى دادم و از آنها لذت مى بردم , تا از مناجات فارغ شد.
آنگاه رو به من کرد و به زبان فارسى فرمود: مهدى بیا.
پیش رفتم و ایستادم .
دوباره فرمود که پیش روم .
باز اندکى رفتم و توقف نمودم .
براى بار سوم دستور به جلو رفتن داد و فرمود: ادب در امتثال است .
[یعنى تا هر جا که گفتم بیا نه آن که به خاطر رعایت ادب توقف کنى .
] من هم پیش رفتم تا جایى رسیدم که دست ایشان به من و دست من به آن جناب مى رسید.
ایشان مطلبى را فرمود.
آخـوند ملا زین العابدین سلماسى مى گوید: وقتى صحبت علامه (ره ) به این جارسید, یک باره از سخن گفتن دست کشید و ادامه نداد و شروع به جواب دادن محقق قمى راجع به سؤالى که قبلا ایشان پرسیده بود کرد.
آن سؤال این بود, که چرا علامه باآن همه علم و استعداد زیادى که دارند, تـالـیفاتشان کم است .
ایشان هم براى این مساله دلایلى را بیان کردند, اما میرزاى قمى دوباره آن صحبت حضرت با علامه را سؤال نمود.
سید بحرالعلوم (ره ) با دست خود اشاره کرد که از اسرار مکتومه است ((۱۰)).
۷- تشرف سید بحرالعلوم و صاحب مفتاح الکرامه
صاحب کتاب مفتاح الکرامه – سید جواد عاملى (ره ) – فرمود: شـبـى , اسـتادم سید بحرالعلوم از دروازه شهر نجف بیرون رفت و من نیز به دنبال اورفتم تا وارد مسجد کوفه شدیم .
دیدم آن جناب به مقام حضرت صاحب الامر (ع ) رفته و با امام زمان ارواحنافداه گفتگویى داشت , از جمله از آن حضرت سؤالى پرسید.
ایشان فرمودند: در احکام شرعى وظیفه شما عمل به ادله ظاهرى است و آنچه از این ادله به دست مى آورید, همان را باید عمل کنید ((۱۱)).
۸- تشرف سید بحرالعلوم در سامرا
عالم ربانى , آخوند ملا زین العابدین سلماسى (ره ) نقل نمود: در حـرم عـسـکـریین (ع ) با جناب سید بحرالعلوم (ره ) نماز خواندیم .
وقتى ایشان خواست بعد از تشهد رکعت دوم برخیزد, حالتى برایش پیش آمد که اندکى توقف کرد و بعد برخاست .
هـمـه ما از این کار تعجب کرده بودیم و علت آن توقف را نمى دانستیم و کسى هم جرات نمى کرد سـؤال کند, تا آن که به منزل برگشته و سفره غذا را انداختند.
یکى ازسادات حاضر در مجلس به من اشاره کرد که علت توقف سید در نماز را سؤال کنم .
گفتم : نه تو از ما نزدیک ترى .
در این جا جناب سید (ره ) متوجه من شده و فرمود: چه مى گویید؟ مـن که از همه جسارتم زیادتر بود, گفتم : آقایان مى خواهند سر آن حالت را که در نمازبراى شما پیش آمد, بدانند.
فرمودند: حضرت بقیه اللّه (ع ) براى سلام کردن به پدر بزرگوارشان داخل حرم مطهر شدند, لذا از مـشـاهـده جـمـال نـورانـى ایـشـان حـالـتى که دیدید به من دست داد, تاآن که از آن جا خارج شدند ((۱۲)).
۹- تشرف سید بحرالعلوم در حرم امیرالمؤمنین (ع )
عالم ربانى , ملا زین العابدین سلماسى (ره ) فرمود: روزى جـنـاب سـیـد بحرالعلوم (ره ) وارد حرم امیرالمؤمنین (ع ) شد.
در آن جا این بیت را با خود مى خواند: ((چه خوش است صوت قرآن زتو دلربا شنیدن )).
از سـید سؤال کردم : علت خواندن این بیت چیست ؟ فرمود: همین که وارد حرم امیرالمؤمنین (ع ) شـدم , مولایمان حضرت ولى عصر (ع ) را دیدم که در بالاى سرمطهر, با صداى بلند, قرآن تلاوت مى فرمود.
وقتى صداى آن بزرگوار را شنیدم , این بیت را خواندم و همین که داخل حرم شدم ,حضرت قرائت قرآن را ترک نموده و از حرم تشریف بردند ((۱۳)).
۱۰- تشرف سید بحرالعلوم در سرداب مطهر
مـتـقى زکى , سید مرتضى نجفى , که خواهرزاده سید بحرالعلوم را داشت و در سفر وحضر, همراه سید و مواظب خدمات داخلى و خارجى ایشان بود, فرمود: در سـفـر زیـارت سـامـرا بـا ایشان بودم .
حجره اى بود که علامه تنها در آن جا مى خوابید.
من نیز حـجـره اى داشـتـم کـه مـتصل به اتاق ایشان بود و کاملا مواظب بودم که شب و روزآن جناب را خدمت کنم .
شـبـهـا مـردم نزد آن مرحوم جمع مى شدند, تا آن که مقدارى از شب مى گذشت .
شبى برحسب عادت خود نشست , و مردم نزد او جمع شدند, اما دیدند گویا آن شب حضورمردم را نمى پسندد و دوسـت دارد خـلـوت کـند.
با هرکس سخن مى گفت , معلوم مى شدکه عجله دارد.
کم کم مردم رفـتند و جز من کسى باقى نماند.
به من نیز امر فرمود که خارج شوم .
من هم به حجره خود رفتم , ولى در حالت سید فکر مى کردم و خواب ازچشمم رفته بود.
کمى صبر کردم , آنگاه مخفیانه بیرون آمدم تا از حالش جویا شوم .
دیدم درب حجره اش بسته است .
از شکاف در نگاه کردم , دیدم چراغ به حال خودروشن است , ولى کسى در حجره نیست .
داخل اتاق شدم و از وضع آن فهمیدم که امشب سید نخوابیده است .
لـذا بـه خـاطـر مـخفى کارى باپاى برهنه در جستجوى سید براه افتادم,ابتداداخل صحن شریف عـسـکریین(ع )شدم,دیدم درهاى حرم بسته است .
در اطراف و خارج حرم تفحص کردم , ولى باز اثـرى نـیـافـتم .
داخل صحن سرداب مقدس شدم , دیدم درها بازاست .
از پله هاى آن آهسته پایین رفتم و مواظب بودم هیچ صدایى از خود بروز ندهم .
در آن جا از گوشه سرداب همهمه اى شنیدم که گویا کسى با دیگرى سخن مى گوید,اما کلمات را تشخیص نمى دادم .
تا آن که سه یا چهار پله ماند و من در نهایت آهستگى مى رفتم .
نـاگـاه صـداى سـیـد از آن جا بلند شد که اى سید مرتضى چه مى کنى و چرا از حجره ات بیرون آمده اى ؟ در جـاى خود میخکوب شدم و متحیر بودم که چه کنم .
تصمیم گرفتم که تا مرا ندیده ,برگردم , ولـى بـه خـود گـفـتـم , چـطور مى خواهى آمدنت را از کسى که تو را بدون دیدن شناخته است , بـپوشانى ؟ لذا جوابى را با معذرت خواهى به سید دادم و در بین عذرخواهى از پله ها پایین رفتم , تا به جایى رسیدم که گوشه سرداب مشاهده مى شد.
سید را دیدم که تنها رو به قبله ایستاده و کس دیـگـرى دیـده نـمـى شـود.
فـهـمـیـدم که او باغایب از انظار حضرت بقیه اللّه ارواحنافداه سخن مى گفت ((۱۴)).
۱۱- تشرف سید بحرالعلوم
آخوند, ملا زین العابدین سلماسى , از ناظر کارهاى سید بحرالعلوم نقل مى کند: در مـدتـى کـه سـیـد در مکه معظمه سکونت داشت , با آن که در شهر غربت بسر مى برد واز همه دوستان دور بود, در عین حال از بذل و بخشش کوتاهى نمى کرد و اعتنایى به کثرت مخارج و زیاد شدن هزینه ها نداشت .
یک روز که چیزى باقى نمانده بود, چگونگى حال را خدمت سید عرض کردم , ایشان چیزى نفرمود.
برنامه سید بر این بود که صبح طوافى دور کعبه مى کرد و به خانه مى آمد و در اتاقى که مخصوص خودش بود, مى رفت .
آن وقت ما قلیانى براى ایشان مى بردیم .
آن رامى کشید, بعد بیرون مى آمد و در اتـاق دیـگـرى مـى نشست و شاگردان از هر مذهبى جمع مى شدند و او هم براى هر جمعى به روش مذهب خودشان درس مى گفت .
فرداى آن روزى که از بى پولى شکایت کرده بودم , وقتى از طواف برگشت , طبق معمول قلیان را حاضر کردم , اما ناگاه کسى در را کوبید.
سید به شدت مضطرب شد وبه من گفت : قلیان را بردار و از این جا بیرون ببر.
و خود با عجله برخاست و رفت و دررا باز کرد.
شخص جلیلى به هیئت اعراب داخل شدودراتاق سید نشست و سید در نهایت احترام و ادب دم در نشست و به من اشاره کرد که قلیان را نزدیک نبرم .
سـاعـتى با هم صحبت مى کردند.
بعد هم آن شخص برخاست .
باز سید با عجله از جابلند شد و در خـانـه را بـاز کرد.
دستش را بوسید و آن بزرگوار را بر شترى که کنار درخانه خوابیده بود, سوار کرد.
او رفـت و سید با رنگ پریده برگشت .
حواله اى به دست من داد و گفت : این کاغذ,حواله اى است به مرد صرافى در کوه صفا, نزد او برو و آنچه حواله شده , بگیر.
حـوالـه را گـرفـتـم و نزد همان مرد بردم .
وقتى آن را گرفت و در آن نظر کرد, کاغذ رابوسید و گفت : برو و چند حمال بیاور.
من هم رفتم و چهار حمال آوردم .
صراف مقدارى که آن چهار نفر قدرت داشتند,پول فرانسه (هر پول فرانسه کمى بیشتر از پنج ریال عجم بود) آورد و ایشان برداشتندو به منزل آوردند.
پـس از مـدتـى , روزى نزد آن صراف رفتم تا از او بپرسم که این حواله ازچه کسى بود,اماباکمال تـعجب نه صرافـى دیـدم و نـه دکانى ! از کسى که در آن جا بود, پرسیدم : این صراف با چنین خـصـوصیاتى کجا است ؟ گفت : ما این جا هرگز صرافى ندیده بودیم واین جا مغازه فلان شخص مى باشد.
دانستم این موضوع , از اسرار ملک علام وپروردگار متعال بوده است ((۱۵)).
۱۲- تشرفى از زبان سید بن طاووس
سید بن طاووس (ره ) مى فرماید: شخص موثقى , که اجازه نداده نامش را بگویم , برایم نقل کرد: از خدا خواستم که حضرت ولى عصر (ع ) و امام زمان خود را ببینم .
در خـواب دیدم که کسى به من فرمود: آن حضرت را در فلان وقت مشاهده خواهى کرد.
در همان وقـت بـه کاظمین رفتم .
وارد حرم مطهر شدم .
ناگاه صدایى شنیدم , که صاحب آن صدا, حضرت امـام مـحـمـد تـقـى (ع ) را زیـارت مـى کـرد.
من صاحب صدا راقبل از این جریان مى دیدم , ولى نـمـى دانـستم که آن بزرگوار است , اما در این جا ایشان را شناختم , در عین حال , نخواستم بدون مقدمه خدمتشان مشرف شوم .
به همین علت داخل حرم شده و سمت پایین پاى حضرت موسى بن جعفر(ع ) ایستادم .
ناگاه همان بزرگوار, که مى دانستم حضرت بقیه اللّه (ع ) است با یک نفر دیگر که همراه او بود, از حرم بیرون رفت .
من ایشان را دیدم , اما مهابت و رعایت ادب مانع شد که چیزى بپرسم ((۱۶)).
۱۳- تشرف حسن بن مثله جمکرانى
شیخ بزرگوار, حسن بن مثله جمکرانى (ره ), مى گوید: شب سه شنبه , هفدهم ماه مبارک رمضان سال نود و سه , در خانه ام خوابیده بودم .
ناگاه نیمه شب جـمعى به در منزل آمدند و مرا از خواب بیدار کرده و گفتند: برخیز و دعوت امام مهدى صاحب الزمان (ع ) را اجابت کن که تو را خواسته اند.
برخاستم و آماده شدم و به آنها گفتم : بگذارید پیراهنم را بپوشم .
صدایشان بلند شد: هو ما کان قمیصک , یعنى این پیراهن مال تو نیست .
خـواستم شلوار را بپوشم .
صدایشان آمد که لیس ذلک منک فخذ سراویلک , یعنى این شلوار, شلوار تو نیست .
شلوار خودت را بپوش .
من هم شلوار خودم را پوشیدم .
خواستم به دنبال کلید در خانه بگردم .
صدایى آمد که الباب مفتوح , یعنى در بازاست .
وقتى از منزل خارج شدم , عده اى از بزرگان را دیدم .
سلام کردم .
جواب دادند وخوش آمد گویى کردند.
بعد هم مرا, تا جایى که الان محل مسجد است , رساندند.
وقتى خوب نگاه کردم , دیدم تختى گذاشته شده و فرش نفیسى بر آن پهن است وبالشهاى خوبى روى آن قـرار دارد.
جـوانـى سى ساله بر آن تخت نشسته و به بالش تکیه کرده است .
پیرمردى در مـحـضـرش نشسته و کتابى در دست دارد و برایش مى خواند,و حدود شصت مرد در آن مکان در اطراف او نماز مى خوانند: بعضى از آنها لباسهاى سفید و بعضى لباس سبز به تن داشتند.
آن پیرمرد حضرت خضر (ع ) بود.
او مرا نشانید.
امام زمان , حضرت بقیه اللّه الاعظم ارواحنافداه مرا به نام خودم صدا زده و فرمودند: برو به حسن بن مسلم بگو, تو چند سال است که این زمین را آباد مى کنى و مى کارى و ما آن را خراب مى کنیم و پنج سال است که در آن کشت مى کنى .
امسال هم دو بـاره از سـر گـرفـتـه اى و مشغول آباد کردنش مى باشى , ولى دیگر اجازه ندارى در این زمین کـشـت کـنى و باید هر استفاده اى که از آن به دست آورده اى برگردانى , تا در این محل مسجدى بـسـازنـد.
و به حسن بن مسلم بگو, این جا زمین شریفى است و حق تعالى آن را برگزیده و بزرگ دانـسـته است , درحالى که تو آن را به زمین خود ملحق کرده اى , به همین علت , خداى تعالى دو جـوان ازتو گرفت , اما متوجه نشدى و اگر کارى که دستور داده ایم , انجام ندهى , حق تعالى تورا در فشار قرار مى دهد, به طورى که متوجه نشوى .
حـسـن بـن مـثـله مى گوید,عرض کردم : سیدى و مولاى , براى این مطالبى که فرمودیدنشانه و دلیلى قرار دهید, چون این مردم حرف بدون دلیل را قبول نخواهند کرد.
حضرت فرمودند: انا سنعلم هناک علامه (ما علامتى قرار خواهیم داد تا شاهد صدق قول تو باشد).
تـو بـرو و پـیـام مـا را بـرسـان و بـه سید ابوالحسن بگو به همراه تو بیاید و آن مرد را حاضر کند و اسـتـفاده هاى چند ساله اى را که برده است , از او بگیرد و به دیگران بدهد, تا بناى مسجد را شروع کـنـنـد.
کسرى آن را از رهق که در ناحیه اردهال و ملک مااست , آورده و مسجد را تمام کنند.
ما نـصـف رهق را براى این مسجد وقف کردیم , که هر ساله پول آن را آورده , صرف ساختمان مسجد کـنـند.
به مردم هم بگو به این مکان رو آورده و آن را گرامى بدارند و در این جا چهار رکعت نماز بـخـوانـنـد, به این صورت که دو رکعت آن را به قصد تحیت مسجد و در هر رکعت یک بار حمد و هـفـت بارقل هو اللّه و در رکوع و سجود, هفت مرتبه تسبیح بگویند.
دو رکعت دیگر را به نیت نماز امـام صـاحـب الـزمان (ع ) بجا آورند, به این صورت که حمد را بخوانند, وقتى به ایاک نعبد و ایاک نـسـتـعـین رسید, آن را صد بار بگویند و بعد از آن حمد را تا آخربخوانند.
رکعت دوم را هم به این تـرتیب عمل کنند و در رکوع و سجود هفت بارتسبیح بگویند.
وقتى نماز تمام شد, تهلیل (لااله الا اللّه ) گـفـتـه و تسبیح حضرت فاطمه زهرا (س ) را بخوانند.
بعد از تسبیح سر به سجده بگذارند و صـد بار بر پیغمبر و آلش (ع ) صلوات بفرستند, فمن صلیها فکانما صلى فى البیت العتیق (هرکس این دورکعت نماز را بخواند, مثل این است که دو رکعت نماز در خانه کعبه خوانده باشد).
حـسـن بـن مـثله جمکرانى مى گوید: من وقتى این جملات را شنیدم , با خود گفتم گویامحل مسجد همان است که حضرت در آن جا تشریف دارند.
بعد به من اشاره فرمودند که برو.
مـقـدارى از راه را کـه آمدم , دوباره مرا خواستند و فرمودند: در گله جعفر کاشانى گله دار, بزى هست که باید آن را بخرى .
اگر مردم روستا پولش را دادند, با پول آنهابخر, وگرنه باید از پول خود بـدهـى .
فـردا شـب آن بـز را بـه این محل بیاور و ذبح کن .
آنگاه روز هیجدهم ماه مبارک رمضان گوشتش را به بیماران و کسانى که مرض سختى دارند بده , زیرا خداى تعالى همه را شفا مى دهد.
آن بز ابلق (سفید و سیاه )است و موهاى زیادى دارد.
هفت علامت در او هست : سه علامت در یک طرف وچهارتا طرف دیگر.
بـعـد از این فرمایشات , براه افتادم که بروم , اما باز مرا خواستند و فرمودند: ما تا هفتاد یاهفت روز ایـنـجاییم (اگر بگوییم هفت روز, دلیل است بر شب قدر, که بیست و سوم رمضان مى باشد.
اگر بگوییم هفتاد روز, شب بیست و پنجم ذیقعده الحرام و روزبزرگى است ).
حـسن بن مثله مى گوید: به خانه برگشتم و همه شب را در فکر بودم , تا صبح شد و نمازخواندم .
بـعـد از نـماز, سراغ على بن المنذر آمدم و اتفاقات را برایش گفتم .
با هم تاجایى که شب قبل مرا بـرده بـودند, رفتیم .
در آن جا گفتم : به خدا قسم , نشانى و علامتى که امام (ع ) این مطالب را به من فرموده اند, این زنجیرها و میخهایى است که دراین جا هست .
سـپس به طرف منزل سید ابوالحسن الرضا رفتیم .
وقتى به در منزلش رسیدیم ,خدمتگذاران او را دیدیم .
آنها به من گفتند: سید ابوالحسن از اول صبح در انتظار تواست .
آیا اهل جمکرانى ؟ گـفـتـم : بـلـى .
همان وقت نزد سید ابوالحسن رفتم و سلام کردم .
ایشان جواب سلام مرابه نحو احسن داد و مرا گرامى داشت و پیش از آن که چیزى بگویم , گفت : اى حسن بن مثله من خواب بـودم .
در عالم رؤیا شخصى به من گفت : کسى به نام حسن بن مثله از جمکران نزد تو مى آید.
هر چـه گـفـت سـخـن او را تـصدیق کن و بر قولش اعتماد کن ,چون سخن او سخن ما است و نباید گفته اش را رد کنى .
از خواب بیدار شدم و تا الان منتظر تو بوده ام .
در ایـن جـا حـسـن بن مثله وقایع را مشروحا به او گفت .
سید همان وقت فرمود که اسبهارا زین کـنـند بعد سوار شدند.
وقتى نزدیک ده رسیدند, جعفر چوپان را دیدند که گله رادر کنار مسیر, مى برد.
حـسن بن مثله میان گله رفت و آن بزى که حضرت اوصافش را داده بودند, آخر گله دید, که به طـرف او مى آید! او هم آن بز را گرفت و خواست قیمتش را به جعفر بدهد.
جعفر سوگند یاد کرد کـه مـن ایـن بـز را هـرگز ندیده ام و در گله من نبوده است , جز آن که امروز مى بینم و هر طور خواسته ام آن را بگیرم , برایم ممکن نمى شد, تا الان که پیش شما آمد.
بـز را هـمان طورى که حضرت بقیه اللّه ارواحنافداه دستور داده بودند, به آن جا آوردند وکشتند.
بعد هم در حضور سید ابوالحسن الرضا, حسن بن مسلم را حاضر کردند.
استفاده هاى زمین را از او گرفته و درآمد رهق را هم آورده و به آن اضافه کردند.
سپس مسجد جمکران را ساخته و با چوب پوشاندند.
سـیـد ابـوالـحـسـن الـرضـا زنجیر و میخها را به قم برد و در منزل خود گذاشت .
همه بیماران و دردمندان به منزلش مى رفتند و خود را به آن زنجیرها مى مالیدند و خداى تعالى آنان را به سرعت شفا مى داد و خوب مى شدند.
ابـوالـحـسـن مـحـمـد بـن حیدر مى گوید: از چند نفر شنیدم که سید ابوالحسن الرضا درمحل مـوسـویـان , در شـهـر قـم مدفون است .
بعد از او یکى از فرزندانش مریض شد.
خواستند از همان زنجیرها براى شفایش بهره بگیرند.
در صندوق را باز کردند, اماچیزى نیافتند ((۱۷)).
۱۴- تشرفى به نقل سید بن طاووس در روز یکشنبه
سید بن طاووس (ره ) فرمود: شـخـصـى روز یـکـشـنبه اى در بیدارى خدمت حضرت صاحب الزمان (ع ) رسید که آن حضرت , امیرالمؤمنین (ع ) را با این جملات زیارت مى نمود.
الـسـلام على الشجره النبویه و الدوحه الهاشمیه المضى ئه المثمره بالنبوه المونقه بالامامه السلام علیک و على ضجیعیک ادم و نوح السلام علیک و على اهل بیتک الطیبین الطاهرین السلام علیک و على الملائکه المحدقین بک والحافین بقبرک یامولاى یا امیرالمؤمنین هذا یوم الاحد و هو یومک و بـاسـمک و انا ضیفک فیه وجارک فاضفنى یا مولاى و اجرنى فانک کریم تحب الضیافه و ماءمور بـالاجـاره فـافعل ما رغبت الیک فیه و رجوته منک بمنزلتک و ال بیتک عنداللّه و منزلته عندکم و بـحـق ابن عمک رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم و علیکم اجمعین ((۱۸)).
[روزهاى یکشنبه مـتـعـلـق به حضرت امیرالمؤمنین وحضرت فاطمه زهرا (ع ) است و این زیارت در کتاب مفاتیح الجنان ذکر شده است .]
۱۵- تشرف زهرى در غیبت صغرى
زهرى مى گوید: من تلاش فراوانى براى زیارت حضرت صاحب الامر (ع ) داشتم , اما به این خواسته نرسیدم .
تا آن که بـه حـضور محمد بن عثمان عمروى – نایب دوم حضرت در غیبت صغرى – رفتم و مدتى ایشان را خدمت نمودم .
روزى التماس کردم که مرا به محضرآن حضرت برساند.
قبول نکرد, ولى چون زیاد تضرع کردم , فرمود: فردا, اول روز بیا.
روز بـعـد, اول وقـت بـه نزد او رفتم .
دیدم شخصى آمد که جوانى خوشرو و خوشبو درلباس تجار همراه او بود و جنسى با خود داشت .
در این جا عمروى به آن جوان اشاره کرد, که این است آن که مى خواهى .
مـن بـه حـضـور آن حـضـرت رفـتم و آنچه خواستم سؤال کردم و جواب شنیدم .
بعدحضرت, به درخـانه اى که خیلى مورد توجه نبود, رسیدند وخواستند داخل آن خانه شوند که عمروى گفت: اگر سؤالى دارى بپرس, که دیگر او را نخواهى دید.
رفـتـم که سؤالى بپرسم , اما حضرت گوش ندادند و داخل خانه شدند و فرمودند:((ملعون است , مـلـعـون است , کسى که نماز مغرب را تا وقتى که ستاره در آسمان زیادشود, تاخیر اندازد.
ملعون است , ملعون است , کسى که نماز صبح را تا وقتى که ستاره ها غایب شوند, تاخیر اندازد)) ((۱۹)).
۱۶- تشرف ازدى در غیبت صغرى
ازدى مى گوید: من مشغول طواف خانه خدا بودم .
شش دور رفتم و قصد داشتم دور هفتم را شروع کنم که ناگاه چشمم به حلقه اى از مردم افتاد که در طرف راست کعبه بودند! جوانى خوشرو و خوشبو با مهابت تمام نزد ایشان ایستاده و صحبت مى فرمود, به طورى که بهتر از سخن او و دلنشین تر از گفتارش نشنیده بودم .
نزدیک رفتم که با او صحبت کنم , اما ازدحام جمعیت مانع از نزدیکى به او گردید.
از مردى پرسیدم : این جوان کیست ؟ گـفـت : پسر رسول خدا (ص ) است , که سالى یک بار براى خواص (دوستان خصوصى ) خود ظاهر مى شود و براى آنها حدیث مى فرماید.
وقـتـى ایـن مـطـلـب را شنیدم , خود را به او رسانده و عرض کردم : مولاجان , من براى هدایت به خدمت شما آمده ام و مى خواهم مرا راهنمایى کنید.
تا این گفته را شنیدند, دست بردند و از سنگریزه هاى مسجد برداشتند و به من دادند.
وقتى به آن نـگـاه کردم , دیدم تکه طلایى است .
بعد از آن که این موضوع عجیب رامشاهده کردم , براه افتادم .
نـاگـاه دیدم آن بزرگوار پشت سر من آمدند و به من فرمودند:حجت بر تو ثابت شد و حق برایت ظاهر گردید و کورى از چشم تو رفت .
آیا مراشناختى ؟ عرض کردم : نه , نشناختم .
فرمود: منم مهدى .
منم قائم زمان .
منم آن که زمین را پر از عدل و داد مى کنم , همان طورى که از ظلم و ستم پر شده باشد, به درستى که زمین از حجت خالى نخواهد بودو خداى تعالى مردم را در حیرت و سرگردانى رها نمى کند.
بعد هم فرمودند: آنچه را که دیدى نزد تو امانت است , آن را براى برادران مؤمنت نقل کن ((۲۰)).
۱۷- تشرف ابوسعید کابلى در غیبت صغرى
ابن شاذان مى گوید: بـه گـوشم خورده بود, که ابوسعید کابلى در کتاب انجیل صحت و حقانیت دین مقدس اسلام را دیـده و لذا به سوى آن هدایت شده است و از کابل , براى تحقیق از اسلام خارج گشته , و به آن جا رسـیده بود.
به همین جهت در فکر بودم او را ببینم .
تا آن که ملاقاتش کردم و از احوالش پرسیدم , او این طور نقل کرد: من براى رسیدن به محضرحضرت صاحب الامر (ع ) زحمت زیادى کشیدم , تا آن کـه وارد مـدیـنـه مـنـوره گشته ,مدتى در آن جا اقامت نمودم .
در این باره با هرکس صحبت مى کردم , مرا نهى مى نمود.
تـا آن کـه شیخى از بنى هاشم به نام یحیى بن محمد عریضى را ملاقات نمودم .
او گفت :آن کسى که تو به دنبالش هستى , در صاریا مى باشد.
باید به آن جا بروى .
وقـتـى این خبر را شنیدم , به طرف صاریا براه افتادم .
در آن جا به دهلیزى که آن راآب پاشى کرده بـودنـد, وارد شـدم .
ناگاه غلام سیاهى از خانه اى بیرون آمد و مرا ازنشستن در آن جا نهى کرد و گفت : از این جا بلند شو و برو.
هر قدر اصرار کرد, من قبول نکردم و گفتم : نمى روم و به التماس افتادم .
وقتى این حالت مرا دید, داخل خانه شد.
بعد از لحظاتى بیرون آمد و گفت : داخل شو.
وقـتى داخل شدم , مولاى خود را دیدم که در وسط خانه نشسته اند.
همین که نظرمبارک حضرت بر من افتاد, مرا به آن نامى که کسى غیر از نزدیکانم در کابل نمى دانستند, خواندند.
عرض کردم : مولاجان خرجى من از بین رفته است – در حالى که این طور نبود -وقتى حضرت این جـمله را از من شنیدند, فرمودند: نه , خرجى ات هست , اما به خاطراین دروغى که گفتى , از بین خواهد رفت .
بعد هم مبلغى عطا فرمودند و من هم برگشتم .
طولى نکشید که آنچه با خود داشتم , از بین رفت و مبلغى را که به من عطا کرده بودند,ماند.
سال دوم هم به صاریا مشرف شدم , اما آن خانه را خالى یافتم و کسى در آن جانبود ((۲۱)).
۱۸- تشرف غانم هندى در غیبت صغرى
ابوسعید غانم هندى مى گوید: مـن در یکى از شهرهاى هند (کشمیر) بودم و دوستانى داشتم که چهل نفر بودند.
ما برکرسیهایى کـه در طـرف راسـت سـلـطان بود, مى نشستیم و همه کتب اربعه (تورات ,انجیل , زبور و صحف ابراهیم ) را خوانده , با آنها در میان مردم حکم مى کردیم ومسائل دین را به ایشان تعلیم و در حلال و حرام نظر مى دادیم .
سلطان و رعیت هم به ما رجوع مى کردند.
روزى در خصوص سید انبیاء, رسول اللّه (ص ), صحبتى شد و بین خودمان گفتیم ,این پیغمبر که در کـتـابها نامش برده شده وضعش بر ما مخفى مى باشد, پس واجب است که به دنبال او باشیم و آثارش را جستجو کنیم .
در آن مـجـلـس نـظـر تـمام ایشان بر این موضوع قرار گرفت که من براى جستجو خارج شده و سـیـاحـت کـنـم .
مـن هـم بـا ایـن عزم در حالى که با خود, مال و ثروت زیادى برداشته بودم , از هندوستان , خارج شدم .
دوازده ماه سیر نمودم , تا آن که به نزدیکى شهر کابل رسیدم .
به طایفه اى از ترکمن ها برخورد نمودم .
آنها مرا غارت و جراحات شدیدى بر من وارد آوردند.
به کابل وارد شدم .
حاکم کابل از حال من مطلع شد و مرا روانه بلخ کرد.
والى در آن زمان , داوود بن عباس بن ابى الاسود بود.
مطلع شد که من از هندوستان براى تحقیق از دیـن اسـلام بـیـرون آمده و در این باره با فقهاء و علماء علم کلام مناظره کرده ام و زبان فارسى را آموخته ام , لذا کسى را فرستاد و مرا در مجلس خود احضارکرد.
فقهاء را هم حاضر کرد و آنها با من مناظره نمودند و من هم به آنها خبر دادم که ازهند براى یافتن این پیغمبرى که در کتابهاى خود نام او را دیده ام , خارج شده ام .
گفتند: نام آن پیامبر چه مى باشد؟ گفتم : نام او محمد است .
گفتند: این شخص , پیغمبر ما است .
از شـریـعـت و دیـن او سـؤال کردم .
آنها تا حدى مرا آگاه نمودند.
گفتم : من مى دانم که محمد پیغمبر است , اما نمى دانم این که شما مى گویید, همان است یا نه .
جایش را به من بگویید تا نزد او بـروم و از علائمى که به یاد دارم , جویا شوم .
اگر او همان پیغمبرى بود که مى شناسم , به او ایمان مى آورم .
گفتند: او از دنیا رفته است .
گفتم : وصى و خلیفه او کیست ؟ گفتند: ابوبکر.
گفتم : این کنیه است , نام او را بگویید.
گفتند: عبداللّه بن عثمان و او از قریش است .
گفتم : نسب پیغمبر خود محمد (ص ) را بگویید.
نسب او را بیان کردند.
گـفـتـم : آن پـیـغمبرى که من به دنبال او هستم , این شخص نیست , زیرا آن که در پى اوهستم , خـلـیـفـه اش برادر او در دین , پسرعموى او در نسب , شوهر دخترش در سبب مى باشد.
ایشان پدر اولاد او است و آن پیغمبر در روى زمین اولادى غیر از اولادخلیفه خود ندارد.
وقـتـى این سخنان را شنیدند, آشوبى به پا شد و گفتند: ایها الامیر این مرد از شرک خارج و وارد کفر گردیده و خون او حلال است .
گـفتم : اى مردم , من خود دینى دارم و از آن دست بر نمى دارم تا آن که دین بهترى بدست آورم .
مـن اوصاف این مرد را در کتب پیغمبران گذشته این طور دیده ام و ازشهر و دیار و عزت و دولت خود بیرون نیامدم , مگر براى یافتن او, و این که شمامى گویید مطابق با اوصاف این پیغمبر موعود نیست , دست از سر من بردارید.
والـى وقـتـى ایـن مـطلب را دید, حسین بن اسکیب را که از اصحاب امام حسن عسکرى (ع ) بود, خواست و به او گفت : با این مرد هندى مناظره کن .
حسین گفت : خدا امیر را حفظ کند, فقهاء و علماء در محضر تو هستند و از من داناترو بیناترند.
گـفت : نه , بلکه همان طورى که مى گویم در خلوت با او مناظره کن و کمال ملاطفت رارعایت نما.
حسین مرا به خلوت برده و با من مدارا نمود و گفت : آن کس که تو مى خواهى همین محمد است کـه ایـنـها گفتند.
وصى و خلیفه او على بن ابیطالب بن عبد المطلب (ع )است .
او همسر فاطمه (س ), – دختر آن حضرت – و پدر حسن و حسین – دو فرزندپیامبر – است .
غـانـم مـى گـویـد: وقـتى این سخنان را شنیدم , گفتم : اللّه اکبر, این شخص همان است که من مـى خـواهـم , لذا به نزد داوود بن عباس آمدم و گفتم : ایها الامیر آن کس را که مى خواستم , پیدا کردم .
اشهد ان لااله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه .
داوود به من احسان و اکرام نمود و متوجه حسین شد و گفت : مراقب حال او باش .
هـمـراه حـسـیـن رفتم و با او انس گرفتم و مسائل دین خود را از او آموختم : نماز و روزه و سایر واجـبـات را به من آموخت .
تا آن که روزى به او گفتم : ما در کتابهاى خوددیده ایم که این محمد خـاتـم پیغمبران مى باشد و بعد از او پیغمبرى نیست .
دیگر آن که کارها بعد از او با وصى و وارث و خـلیفه او است .
پس از آن با وصى بعد از وصى ,یعنى این امر در اعقاب و فرزندانش تا قیامت هست .
حال بگو وصى وصى محمد چه کسى است ؟ گـفـت : حسن و بعد از او حسین مى باشد و بعد از او پسران حسین (ع ) و خلاصه نام ایشان را ذکر کـرد, تـا آن کـه بـه صاحب الزمان (ع ) رسید.
بعد هم مرا از آنچه واقع گشته , خبر داد, لذا فکرى نداشتم , مگر آن که به دنبال ناحیه مقدسه براه بیفتم .
بـعـد از آن در سـال ۲۶۴, غـانم به شهر قم آمد و با اهل قم و طایفه امامیه بود تا آن که بابرخى از ایشان روانه بغداد شد و با او رفیقى از اهل سنت بود که ابتداء هم مذهب بودند.
غـانـم مى گوید: بعضى از اخلاق آن رفیق را نپسندیدم , لذا از او جدا شده و سفرمى کردم , تا وارد سامرا شدم و از آن جا به سوى عباسیه (مسجد بنى عباس که حالامخروبه و معروف به خلفاء است و سابقا دارالحکومه بوده است ) رفتم .
در آن جا نمازرا خوانده و درباره چیزى که قصد داشتم به فکر فرو رفتم .
ناگهان دیدم کسى نزد من آمد و گفت : تو فلانى هستى ؟ و مرا به آن اسمى که در هند داشتم , نام برد.
گفتم : بله .
گـفـت : مولاى خود را اجابت کن .
وقتى این مطلب را شنیدم , به همراهش روانه شدم .
او در میان کوچه ها مى رفت و من به دنبالش بودم .
تا آن که وارد خانه و باغى شد.
من هم داخل شدم .
در آن جا مـولاى خـود را دیـدم که نشسته اند و به من توجه کردند و به زبان هندى فرمودند: مرحبا یا فلان (خوش آمدى ), حالت چطور است ؟ حال فلان وفلان (تمام چهل نفر از دوستان مرا نام برد) چطور است ؟ و راجع به هر یک از ایشان جداگانه سؤال فرمود.
بعد هم مرا به وقایعى که برایم اتفاق افتاده بود, خبر داد و تمام این سخنان را به زبان هندى فرمود.
بعد فرمود: مى خواهى با اهل قم به حج بروى ؟ عرض کردم : آرى , مولاى من .
فـرمـود: بـا ایـشان مرو, امسال صبر کن و سال آینده برو.
پس از آن کیسه اى که نزدحضرتش بود, بـرداشت و به من مرحمت کرد و فرمود: این را براى مخارجت بردار ودر بغداد بر فلانى – نام او را ذکر فرمود – وارد شو و او را بر چیزى مطلع نکن .
بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت .
پس از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند که حجاج در آن سال از عقبه (محلى است ) برگشته اند.
و به این وسیله , علت منع حضرت از تشرف به حج , دانسته شد.
غـانـم هـم بـه خـراسـان مراجعت کرده و در سال بعد به حج مشرف شد و براى ما هدیه فرستاد و برگشت بعد به خراسان رفته و همان جا توقف نمود, تا آن که وفات کرد ((۲۲)).
۱۹- تشرف عیسى بن مهدى جوهرى در غیبت صغرى
عیسى بن مهدى جوهرى مى گوید: سال ۲۶۸, به قصد حج از شهر و دیار خود خارج شدم و ضمنا قصد تشرف به مدینه منوره را داشتم , زیرا اثرى از حضرت به دست آمده بود.
در بـین راه مریض شدم و وقتى که از فید (منزلى در بین راه کوفه و مکه ) خارج شدم ,میل زیادى به خوردن ماهى و خرما پیدا کردم .
تا آن که وارد مدینه شدم و برادران خود (شیعیان ) را ملاقات کردم .
ایشان مرا به ظهورآن حضرت در صاریا بشارت دادند.
لـذا بـه صاریا رفتم .
وقتى به آن جا رسیدم , کاخى را مشاهده کردم و دیدم تعدادى بزماده , داخل قصر مى گشتند.
در آن جا توقف کرده و منتظر فرج بودم , تا آن که نمازمغرب و عشاء را خواندم و مـشـغـول دعـا و تضرع و التماس براى زیارت حضرت بقیه اللّه ارواحنافداه بودم .
ناگاه دیدم بدر, خادم حضرت ولى عصر (ع ) صدا مى زند: اى عیسى بن مهدى جوهرى داخل شو.
تـا ایـن صدا را شنیدم , تکبیر و تهلیل گویان با حمد و ثناى الهى به طرف قصر براه افتادم .
وقتى به حـیـاط قصر وارد شدم , دیدم سفره اى را پهن کرده اند.
خادم مرا بر آن سفره دعوت کرد و گفت : مولاى من فرموده اند هر چه را در حال مرض دوست داشتى (وقتى که از فید خارج شدى ), از این سفره بخور.
این مطلب را که شنیدم با خود گفتم : این دلیل و برهان که مرا از چیزى که قبلا در دلم گذشته , خـبر بدهند, مرا کافى است , یعنى یقین مى کنم که آن بزرگوار, امام زمان من هستند.
بعد از آن با خود گفتم : چطور بخورم و حال آن که مولاى خود را هنوزندیده ام ؟ ناگاه شنیدم که مولایم فرمودند: اى عیسى , از غذا بخور که مرا خواهى دید.
وقـتـى بـه سـفـره نگاه کردم , دیدم که در آن ماهى تازه پخته هست , به طورى که هنوز ازجوش نـیـفـتـاده و خرمایى در یک طرف آن گذاشته اند.
آن خرما شبیه به خرماهاى خودمان بود.
کنار خـرمـا, شیر بود.
با خود فکر کردم که من مریض هستم .
چطورمى توانم از این ماهى و خرما و شیر بخورم ؟ نـاگـاه مولایم صدا زدند: آیا در آنچه گفته ایم شک مى کنى ؟ مگر تو بهتر از ما منافع ومضرات را مى شناسى ؟ وقتى این جمله حضرت را شنیدم , گریه و استغفار نمودم و از تمام آنچه که در سفره بود, خوردم .
عـجـیـب ایـن که از هر چیز بر مى داشتم , جاى دستم را در آن نمى دیدم ,یعنى گویا از آن , چیزى برنداشته ام .
آن غذا را از تمام آنچه در دنیا خورده بودم , لذیذترمى دیدم .
آن قدر خوردم که خجالت کشیدم , اما مولایم صدا زدند: اى عیسى , حیامکن و بخور, زیرا که این غذا از غذاهاى بهشت است و دست مخلوقات به آن نرسیده است .
من هم خوردم و هر قدر مى خوردم , سیر نمى شدم .
عرض کردم : مولاى من , دیگر مرابس است .
فرمودند: به نزد من بیا.
با خود گفتم : با دست نشسته چطور به حضور ایشان مشرف شوم ؟ فرمودند: اى عیسى مى خواهى دست خود را از چه چیزى بشویى ؟ این غذا که آلودگى ندارد.
دسـت خـود را بـوییدم , دیدم که از مشک و کافور, خوشبوتر است .
به نزد آن بزرگواررفتم .
دیدم نـورى ظـاهـر شد که چشمم خیره شد و چنان هیبت حضرت مرا گرفت که تصور کردم هوش از سرم رفته است .
آن بـزرگـوار مـلاطـفت کردند و فرمودند: یا عیسى , گاهى براى شما امکان پیدا مى شودکه مرا زیارت نمایید, این به خاطر آن است که تکذیب کنندگانى مى گویند امام شماکجا است ؟ و در چه زمـانـى وجـود دارد؟ و چه وقت متولد شده ؟ چه کسى او را دیده ویا چه چیزى از طرف او به شما رسـیده ؟ او چه چیزهایى را به شما خبر داده و چه معجزه اى برایتان آورده ؟ یعنى به خاطر این که آنـها این سخنان را مى گویند, ما خود راگاهى اوقات براى بعضى از شما ظاهر مى کنیم , تا آن که از ایـن سخنان , شکى به قلب شما راه پیدا نکند, والا حکم و تقدیر خدا بر آن است که تا زمان معلوم (ظهورحضرت ) کسى ما را نبیند.
بـعد از آن فرمودند: واللّه , مردم , امیرالمؤمنین (ع ) را ترک نمودند و با او جنگ کردند,و آن قدر به آن حـضـرت نیرنگ زدند تا او را کشتند.
با پدران من نیز چنین کردند وایشان را تصدیق نکردند و آنان را ساحر و کاهن دانستند و مرتبط با اجنه گفتند, پس این امور درباره من تازگى ندارد.
سـپس فرمودند: اى عیسى , دوستان ما را به آنچه دیدى خبر ده , و مبادا دشمنانمان را ازاین امور آگاه کنى .
عرض کردم : مولاجان , دعا کنید خدا مرا بر دین خود ثابت بدارد.
فـرمودند: اگر خدا تو را ثابت نمى داشت , مرا نمى دیدى , پس برو, چون با این دلیل وبرهان که آن را ملاحظه کردى به رشد و هدایت رسیده اى .
بعد از فرمایش حضرت , در حالى که خدا را به خاطر این نعمت شکر مى کردم , خارج شدم ((۲۳)).
۲۰- تشرف حسن بن وجناء در غیبت صغرى
ابومحمد حسن بن وجناء مى گوید: سـالـى کـه پنجاه و چهارمین حج خود را بجا مى آوردم , در زیر میزاب (ناودان خانه کعبه ), بعد از نماز عشاء, در سجده بودم و دعا و تضرع مى نمودم .
ناگاه شخصى مراحرکت داد و گفت : یا حسن بن وجناء, برخیز.
سـر بـرداشتم .
دیدم زنى زرد و لاغر, به سن چهل سال یا بیشتر بود.
زن براه افتاد و من پشت سر او بدون آن که سؤالى کنم , روانه شدم .
تا آن که به خانه حضرت خدیجه (س ) رسیدیم .
خـانـه , اتـاقـى داشـت که در آن وسط دیوار بود و نردبانى گذاشته بودند که به طرف دراتاق بالا مى رفت .
آن زن بالا رفت و صدایى آمد که یا حسن بالا بیا.
من هم رفتم و کناردر ایستادم .
در این موقع حضرت صاحب الزمان (ع ) فرمودند: یا حسن بر من نترسیدى ؟ (کنایه از این که چقدر به فکر من بودى ؟) به خدا قسم در هیچ سالى به حج مشرف نشدى ,مگر آن که من با تو (و همیشه به یاد تو) بودم .
تا این مطلب را شنیدم , از شدت اضطراب بیهوش شدم و روى زمین افتادم .
بعد ازدقایقى به خود آمدم و برخاستم .
فـرمـودنـد: یا حسن در مدینه ملازم خانه جعفر بن محمد (ع ) باش و در خصوص آذوقه و پوشاک نمى خواهد به فکر باشى , بلکه مشغول طاعت و عبادت شو.
بعد از آن دفترى که در آن دعاى فرج و صلوات بر خودشان بود, عطا کردند وفرمودند: این دعا را بـخـوان و همان طور بر من صلوات فرست و آن را به غیر ازشیعیان و دوستانم نده , زیرا که توفیق در دست خدا است .
حسن بن وجناء مى گوید عرض کردم : مولاى من , آیا بعد از این شما را زیارت نخواهم کرد.
فـرمـودنـد: یـا حـسن , هر وقت خدا بخواهد, مى بینى و در این هنگام مرا مرخص کردندو من هم مراجعت نمودم .
پس از آن همیشه ملازم خانه امام جعفر صادق (ع ) بودم و از آن جا بیرون نمى رفتم ,مگر براى وضو یـا خـواب یا افطار.
وقتى هم براى افطار وارد خانه مى شدم , مى دیدم کاسه اى گذاشته شده و هر غـذایـى که در روز به آن میل پیدا کرده بودم , با یک نان برایم قرار داده شده بود.
از آن غذا به قدر کفایت مى خوردم .
لباس زمستانى و تابستانى هم در وقت خود مى رسید.
از طـرفـى مردم براى من آب مى آوردند و من آب را در میان خانه مى پاشیدم .
غذا هم مى آوردند, ولـى چـون احـتـیـاجـى نـداشـتـم , آن را به خاطر این که کسى بر حالم اطلاع پیدانکند, تصدق مى نمودم ((۲۴)).
۲۱- تشرف ابو راجح حمامى
در حـلـه بـه مـرجـان صغیر, که حاکمى ناصبى بود, خبر دادند ابو راجح , پیوسته صحابه را سب و سرزنش مى کند.
دسـتـور داد کـه او را حـاضر کنند.
وقتى حاضر شد, آن بى دینان به قدرى او را زدند که مشرف به هـلاکـت شد و تمام بدن او خرد گردید, حتى آن قدر به صورتش زدند که دندانهایش ریخت .
بعد هـم زبان او را بیرون آوردند و با زنجیر آهنى بستند.
بینى اش را هم سوراخ کردند و ریسمانى از مو داخـل سـوراخ بینى او کردند.
سپس حاکم آن ریسمان را به ریسمان دیگرى بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستورداد او را با همان حال , در کوچه هاى حله بگردانند و بزنند.
آنـهـا هـم همین کار را کردند, به طورى که بر زمین افتاد و نزدیک به هلاکت رسید.
وضع او را به حاکم ملعون خبر دادند.
آن خبیث دستور قتلش را صادر کرد.
حاضران گفتند: او پیرمردى بیش نـیـست و آن قدر جراحت دیده که همان جراحتها او را از پاى در مى آورد و احتیاج به اعدام ندارد, لذا خود را مسئول خون او نکن .
خلاصه آن قدربا او صحبت کردند, تا دستور رهایى ابوراجح را داد.
بـسـتـگانش او را به خانه بردند و شک نداشتند که در همان شب خواهد مرد.
صبح ,مردم سراغ او رفتند, ولى با کمال تعجب دیدند سالم ایستاده و مشغول نماز است ودندانهاى ریخته او برگشته و جراحتهایش خوب شده است , به طورى که اثرى از آنهانیست .
تعجب کنان قضیه را از او پرسیدند.
گـفـت : مـن بـه حالى رسیدم که مرگ را به چشم دیدم .
زبانى برایم نمانده بود که از خداچیزى بـخـواهـم , لـذا در دل با حق تعالى مناجات و به مولایم حضرت صاحب الزمان (ع ) استغاثه کردم .
ناگاه دیدم حضرتش دست شریف خود را به روى من کشید, وفرمود: از خانه خارج شو و براى زن و بچه ات کار کن , چون حق تعالى به تو عافیت مرحمت کرده است .
پس از آن به این حالت که مى بینید, رسیدم .
شـیـخ شـمس الدین محمد بن قارون (ناقل قضیه ) مى گوید: به خدا قسم ابوراجح مردى ضعیف انـدام و زرد رنـگ و بـدصـورت و کوسج (مردى که محاسن نداشته باشد) بود ومن همیشه براى نـظـافـت به حمامش مى رفتم .
صبح آن روزى که شفا یافت , او را درحالى که قوى و خوش هیکل شده بود در منزلش دیدم .
ریش او بلند و رویش سرخ ,به طورى که مثل جوان بیست ساله اى دیده مى شد.
و به همین هیئت و جوانى بود, تاوقتى که از دنیا رفت .
بـعـد از شفا یافتن , خبر به حاکم رسید.
او هم ابوراجح را احضار کرد و وقتى وضعیتش را نسبت به قبل مشاهده کرد, رعب و وحشتى به او دست داد.
از طرفى قبل از این جریان , حاکم همیشه وقتى کـه در مـجلس خود مى نشست , پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدى (ع ) که در حله است مى کرد, ولى بعد از این قضیه , روى خودرا به سمت آن مقام کرده و با اهل حله , نیکى و مدارا مى نمود و بعد از چند وقتى به درک واصل شد, در حالى که چنین معجزه روشنى در آن خبیث تاثیرى نداشت ((۲۵)).
۲۲- تشرف على بن مهزیار اهوازى
جناب على بن مهزیار فرمود: بیست بار با قصد این که شاید به خدمت حضرت صاحب الامر (ع ) برسم , به حج مشرف شدم , اما در هـیـچ کـدام از سفرها موفق نشدم .
تا آن که شبى در رختخواب خودخوابیده بودم , ناگاه صدایى شنیدم که کسى مى گفت : اى پسر مهزیار, امسال به حج برو که امام خود را خواهى دید.
شادان از خواب بیدار شدم و بقیه شب را به عبادت سپرى کردم .
صـبـحـگاهان , چند نفر رفیق راه پیدا کردم , و به اتفاق ایشان مهیاى سفر شدم و پس ازچندى به قـصـد حـج براه افتادیم .
در مسیر خود وارد کوفه شدیم .
جستجوى زیادى براى یافتن گمشده ام نـمـودم , امـا خـبـرى نـشـد, لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شدیم و خود را به مدینه رسـانـدیـم .
چـنـد روزى در مدینه بودیم .
باز من از حال صاحب الزمان (ع ) جویا شدم , ولى مانند گـذشـتـه , خـبـرى نیافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگردید.
مغموم و محزون شدم و تـرسـیـدم کـه آرزوى دیـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.
با همین حال به سوى مکه خارج شده و جستجوى بسیارى کردم , اماآن جا هم اثرى به دست نیامد.
حج و عمره ام را ظرف یک هفته انجام دادم و تمام اوقات در پى دیدن مولایم بودم .
روزى مـتـفـکـرانـه در مسجد نشسته بودم .
ناگاه در کعبه گشوده شد.
مردى لاغر که با دوبرد (لباسى است ) محرم بود, خارج گردید و نشست .
دل من با دیدن او آرام شد.
به نزدش رفتم .
ایشان براى احترام من , برخاست .
مرتبه دیگر او را در طواف دیدم .
گفت : اهل کجایى ؟ گفتم : اهل عراق .
گفت : کدام عراق ((۲۶))
؟ گفتم : اهواز.
گفت : ابن خصیب را مى شناسى ؟ گفتم : آرى .
گـفـت : خدا او را رحمت کند, چقدر شبهایش را به تهجد و عبادت مى گذرانید وعطایش زیاد و اشک چشم او فراوان بود.
بعد گفت : ابن مهزیار را مى شناسى ؟ گفتم :آرى , ابن مهزیار منم .
گفت : حیاک اللّه بالسلام یا اباالحسن (خداى تعالى تو را حفظ کند).
سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: یا اباالحسن , کجاست آن امانتى که میان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسکرى (ع )) بود؟ گفتم : موجود است و دست به جیب خود برده , انگشترى که بر آن دو نام مقدس محمد و على (ع ) نـقش شده بود, بیرون آوردم .
همین که آن را خواند, آن قدر گریه کرد که لباس احرامش از اشک چشمش تر شد و گفت : خدا تو را رحمت کند یاابامحمد, زیرا که بهترین امت بودى .
پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.
ما هم به سوى تو خواهیم آمد.
بعد از آن به من گفت : چه را مى خواهى و در طلب چه کسى هستى , یا اباالحسن ؟ گفتم : امام محجوب از عالم را.
گفت : او محجوب از شما نیست , لکن اعمال بد شما او را پوشانیده است .
برخیز به منزل خود برو و آمـاده باش .
وقتى که ستاره جوزا غروب و ستاره هاى آسمان درخشان شد, آن جا من در انتظار تو, میان رکن و مقام ایستاده ام .
ابـن مـهـزیـار مـى گـوید: با این سخن روحم آرام شد و یقین کردم که خداى تعالى به من تفضل فـرمـوده است , لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم , تا آن که وقت معین رسید.
از منزل خارج و بر حیوان خود سوار شدم , ناگاه متوجه شدم آن شخص مراصدا مى زند: یا اباالحسن بیا.
به طرف او رفتم .
سلام کرد و گفت : اى برادر, روانه شو.
و خودش براه افتاد.
در مسیر, گاهى بیابان راطى مى کرد و گـاه از کـوه بالا مى رفت .
بالاخره به کوه طائف رسیدیم .
در آن جا گفت : یااباالحسن , پیاده شو نماز شب بخوانیم .
پیاده شدیم و نماز شب و بعد هم نماز صبح راخواندیم .
بـاز گفت : روانه شو اى برادر.
دوباره سوار شدیم و راههاى پست و بلندى را طى نمودیم , تا آن که بـه گـردنـه اى رسـیـدیـم .
از گردنه بالا رفتیم , در آن طرف , بیابانى پهناوردیده مى شد.
چشم گشودم و خیمه اى از مو دیدم که غرق نور است و نور آن تلالویى داشت .
آن مرد به من گفت : نگاه کن .
چه مى بینى ؟ گفتم : خیمه اى از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است .
گفت : منتهاى تمام آرزوها در آن خیمه است .
چشم تو روشن باد.
وقـتـى از گردنه خارج شدیم , گفت : پیاده شو که این جا هر چموشى رام مى شود.
ازمرکب پیاده شدیم .
گفت : مهار حیوان را رها کن .
گفتم : آن را به چه کسى بسپارم ؟ گفت : این جا حرمى است که داخل آن نمى شود, جز ولى خدا.
مهار حیوان را رها کردیم و روانه شدیم , تا نزدیک خیمه نورانى رسیدیم .
گفت :توقف کن , تا اجازه بگیرم .
داخل شد و بعد از زمانى کوتاه بیرون آمد و گفت : خوشا به حالت که به تو اجازه دادند.
وارد خـیـمـه شـدم .
دیـدم اربـاب عـالم هستى , محبوب عالمیان , مولاى عزیزم ,حضرت بقیه اللّه الاعـظـم , امام زمان مهربانم روى نمدى نشسته اند ((۲۷))نطع سرخى برروى نمد قرار داشت , و آن حضرت بر بالشى از پوست تکیه کرده بودند. سلام کردم .
بـهـتـر از سـلام من , جواب دادند.
در آن جا چهره اى مشاهده کردم مثل ماه شب چهارده ,پیشانى گـشـاده با ابروهاى باریک کشیده و به یکدیگر رسیده .
چشمهایش سیاه وگشاده , بینى کشیده , گونه هاى هموار و برنیامده , در نهایت حسن و جمال .
بر گونه راستش خالى بود مانند قطره اى از مشک که بر صفحه اى از نقره افتاده باشد.
موى عنبربوى سیاهى داشت , که تا نزدیک نرمه گوش آویـخـتـه و از پـیشانى نورانى اش نورى ساطع بود مانند ستاره درخشان , نه قدى بسیار بلند و نه کوتاه , اما کمى متمایل به بلندى , داشت .
آن حضرت روحى فداه را با نهایت سکینه و وقار و حیاء و حسن و جمال , زیارت کردم ,ایشان احوال یـکایک شیعیان را از من پرسیدند.
عرض کردم : آنها در دولت بنى عباس در نهایت مشقت و ذلت و خوارى زندگى مى کنند.
فـرمـود: ان شـاءاللّه روزى خـواهد آمد که شما مالک بنى عباس شوید و ایشان در دست شما ذلیل گـردنـد.
بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته که جز, در جاهایى که مخفى ترو دورتر از چشم مـردم اسـت , سـکـونـت نکنم , به خاطر این که از اذیت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانى که خداى تعالى اجازه ظهور بفرماید.
و به من فرموده است : فرزندم , خدا در شهرها و دسته هاى مختلف مخلوقاتش همیشه حجتى قرار داده است تا مردم از او پـیـروى کنند و حجت بر خلق تمام شود.
فرزندم , تو کسى هستى که خداى تعالى او را براى اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بین بردن دشمنان دین و خاموش کردن چراغ گمراهان , ذخیره و آماده کـرده است .
پس در مکانهاى پنهان زمین , زندگى کن و از شهرهاى ظالمین فاصله بگیر و از این پـنـهان بودن وحشتى نداشته باش , زیراکه دلهاى اهل طاعت , به تو مایل است , مثل مرغانى که به سـوى آشـیـانـه پـرواز مـى کنند واین دسته کسانى هستند که به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذلیل اند, ولى در نزدخداى تعالى گرامى و عزیز هستند.
ایـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسک به اهل بیت عصمت و طهارت (ع ) و تابع ایشان دراحکام دین و شـریـعـت مـى بـاشـند.
با دشمنان طبق دلیل و مدرک بحث مى کنند و حجتهاو خاصان درگاه خـدایند, یعنى در صبر و تحمل اذیت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند که خداى تعالى , آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه این سختیها را تحمل مى کنند.
فرزندم , بر تمامى مصایب و مشکلات صبر کن , تا آن که خداى تعالى وسایل دولت تو را مهیا کند و پـرچـمـهاى زرد و سفید را بین حطیم ((۲۸))
و زمزم بر سرت به اهتزاردرآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوى نـزد حـجرالاسود به سوى تو آیند و بیعت نمایند.
ایشان کسانى هستند که پاک طینتند و به همین جهت قلبهاى مستعدى براى قبول دین دارند و براى رفع فتنه هاى گمراهان بـازوى قـوى دارنـد.
آن زمان است که باغهاى ملت و دین بارور گردد و صبح حق درخشان شود.
خـداونـد بـه وسیله تو ظلم وطغیان را از روى زمین بر مى اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مى نماید.
احکام دین در جاى خود پیاده مى شوند و باران فتح و ظفر زمینهاى ملت را سبز وخرم مى سازد.
بعد فرمودند: آنچه را در این مجلس دیدى باید پنهان کنى و به غیر اهل صدق و وفا وامانت اظهار ندارى .
ابـن مهزیار مى گوید: چند روزى در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشکلات خود را سؤال نمودم .
آنگاه مرخص شدم تا به سوى اهل و خانواده خود برگردم .
در وقـت وداع , بیش از پنجاه هزار درهمى که با خود داشتم , به عنوان هدیه خدمت حضرت تقدیم نموده و اصرار کردم که ایشان قبول نمایند.
مـولاى مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: این مبلغ را که مربوط به ما است در مسیربرگشت استفاده کن و به طرف اهل و عیال خود برگرد, چون راه دورى در پیش دارى .
بعد هم آن حضرت بـراى مـن دعـاى بـسـیارى فرمودند.
پس از آن خداحافظى کردم و به طرف شهر و دیار خود باز گشتم ((۲۹)).
۲۳- تشرف سید جعفر قزوینى با پدر بزرگوار خود
سید جلیل , آقا سید جعفر قزوینى مى گوید: بـا پدرم – مرحوم آقاى سید باقر قزوینى – به مسجدسهله مى رفتیم .
وقتى نزدیک مسجد رسیدیم , به او گفتم : این حرفهایى که از مردم مى شنوم , یعنى هر کس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بیاید حضرت مهدى (ع ) را مى بیند, پایه و اساسى ندارد.
پدرم غضبناک متوجه من شد و گفت : چرا اساسى نداشته باشد؟ فقط به خاطر آن که تو ندیده اى ؟ آیـا هـر چیزى که تو ندیده اى اصل ندارد؟ و خیلى مرا سرزنش کرد, به طورى که از گفته خویش پشیمان شدم .
داخل مسجد شدیم .
هیچ کس در آن جا نبود.
وقتى پدرم در وسط مسجد, براى خواندن دو رکعت نـمـاز اسـتـجاره ایستاد, شخصى از طرف مقام حضرت حجت (ع )متوجه او شد و از کنارش عبور نـمـود.
بـه او سلام کرد و با ایشان مصافحه نمود.
دراین جا پدرم به من توجه کرد و پرسید: این آقا کیست ؟ گفتم : آیا او حضرت مهدى (ع ) است ؟ فرمود: پس کیست ؟ من به دنبال آن حضرت دویدم , ولى احدى را نه در مسجد و نه در خارج آن ندیدم ((۳۰)).
۲۴- تشرف زنى صالحه از مازندران
زنى صالحه , که معروف به تقوى و طهارت و از اهل آمل مازندران است , گفت : عـصـر پنج شنبه اى , براى زیارت اهل قبور, به مصلى (مکانى است در آمل ) رفتم وکنار قبر برادرم خـیلى گریه کردم , به طورى که ضعف بر من مستولى شد و دنیا درنظرم تاریک آمد.
برخاستم و متوجه زیارت امامزاده ابراهیم که همان جا است شدم .
نـاگاه در بین راه و کنار رودخانه از طرف آسمان انوارى را با رنگهاى مختلف مشاهده کردم .
این نورها مواج بوده و بالا و پایین مى آمدند.
مقدارى که پیش رفتم , دیگر آن نورها را ندیدم , ولى مردى را دیدم که در آن مکان نماز مى خواند و در حال سجده است .
بـا خـود گفتم , باید این مرد یکى از بزرگان دین باشد و قبل از آن که برود باید او رابشناسم , لذا پیش رفته و ایستادم , تا آن که نمازش تمام شد.
سلام کردم و او جواب داد.
عرض کردم : شما کیستى ؟ توجهى به من نکرد.
اصرار نمودم .
فرمود: چه کار دارى ؟ اسم من که ارتباطى به تو ندارد.
من غریبم .
او را قـسـم دادم .
بعد از آن که قسم زیاد شد و به خاندان عصمت و طهارت (ع ) رسید,فرمود: من عبدالحمیدم .
عرض کردم : براى چه تشریف آورده اید؟ فرمود: براى زیارت خضر آمده ام .
عرض کردم : خضر کجا است ؟ فـرمـود: قـبرش آن جا است .
و به سمت بقعه اى اشاره کرد, که نزدیک آن جا بود ومعروف است به قدمگاه خضر نبى , و شبهاى چهارشنبه , مردم در آن جا شمع زیادى روشن مى کنند.
عـرض کـردم : مـى گویند خضر هنوز زنده است .
فرمود: این خضر, آن خضر نیست ,بلکه این خضر پسر عموى ما و امامزاده است .
بـا خـود گـفـتم این مرد, مرد بزرگ و غریب خوبى است .
او را راضى مى کنم تا به خانه ماتشریف بیاورد و میهمان ما باشد.
در حـالـى کـه لبهایش به دعایى متحرک بود, از جاى خود برخاست که تشریف ببرد.
گویا به من الـهام شد که ایشان حضرت بقیه اللّه ارواحنافداه هستند و چون مى دانستم که آن حضرت بر گونه مـبـارک , خـالـى دارد و دنـدان پـیش او گشاده است , براى امتحان وتصدیق آن خطور قلبى , به صـورت نـورانـیـش نگاه کردم , دیدم دست راست را روى صورت خویش گذاشتند.
عرض کردم : نشانه اى از شما مى خواهم .
فـورا دسـت مـبارک را به کنار بردند و تبسم فرمودند.
در این جا هر دو علامت رامشاهده کردم و خـال و دنـدان را آن طـورى دیدم که شنیده بودم , یقین کردم که همان بزرگوار است .
مضطرب شـدم و خـیال کردم آن حضرت ظهور فرموده اند.
عرض کردم : قربانت گردم کسى از ظهور شما مطلع شد؟ فـرمود: نه , هنوز وقت ظهور نشده است .
و براه افتاد.
از شدت اضطراب دست و پا وسایر اعضایم از کار افتاد.
نمى دانستم چه بگویم و چه حاجتى بخواهم , فقط توانستم عرض کنم : فدایت شوم , اجازه بـدهید پاى مبارکتان را ببوسم .
پاى مبارک را از کفش بیرون آوردند و من بوسیدم .
گویا کف پاى حضرت هموار بود و مانند پاهاى مردم معمولى پست و بلند نبود.
آن حضرت براه افتادند.
هر قدر فکر کردم که حاجاتم چه بود تا آنها را بخواهم , ازشدت اضطراب و کـمـى فرصت , هیچ چیز به یادم نیامد.
فقط عرض کردم : آقا آرزودارم که خداى تعالى به من پنج فرزند بدهد تا به اسامى پنج تن آل عبا نام گذارى کنم .
در بین راه , دستهاى مبارک خود را به دعا بلند کرد و فرمود: ان شاءاللّه .
دیـگـر هـر چه گفتم و التماس نمودم , اعتنایى نفرموند, تا داخل بقعه خضر شدند ومهابت ایشان مانع از آن شد که داخل بقعه شوم , به طورى که گویا راه مرا بسته باشند.
وترس بر من چیره شد و از شـدت تـرس بـرخـود مى لرزیدم .
یکه و تنها بر در آن بقعه که بیشتر از یک در نداشت ایستاده و منتظر بودم که شاید بیرون بیایند, اما توقفشان درآن جا طول کشید و بیرون نیامدند.
اتـفـاقا در آن اثناء زنى را دیدم که مى خواهد به قبرستان برود.
او را صدا زدم و گفتم : بیابا هم به بـقـعه برویم .
قبول کرد و با هم داخل شدیم , اما هیچ کس را ندیدیم .
از بیرون وداخل هر قدر نگاه کردیم , اثرى ندیدیم , با آن که بقعه هیچ راه دیگرى نداشت .
بـا مشاهده این عجایب و خوارق عادات , حالم دگرگون شد و نزدیک بود که غش کنم ,لذا مرا به خانه رسانیدند.
در همان ماه به برکت دعاى آن حضرت , به فرزندم محمد حامله شدم .
بعد به على ,فاطمه و حسن , ولى پس از چندى حسن فوت شد.
بسیار دلتنگ شدم و اصرار واستغاثه کردم , تا آن که حسن را بار دیگر با حسین و به یک حمل , حامله شدم .
بعد ازآن عباس هم به آنها اضافه شد ((۳۱)).
۲۵- تشرف حاج سید عبداللّه ملایرى
حـاج سـیـد ابوالقاسم ملایرى , که از علماى مشهد مقدس است , از مرحوم پدرشان آقاى حاج سید عبداللّه ملایرى (ره ), که داراى همتى عالى بود, نقل فرمودند: هنگامى که براى تحصیل علم قصد کردم به خراسان بروم , از تمامى وابستگیهاى دنیوى صرف نظر نموده و پیاده براه افتادم .
مقدارى از مسیر را که طى کردم , به یکى ازآشنایان خود برخورد نمودم , کـه سـابـقا داراى منصبى در ارتش بود, عده اى هم همراه او بودند.
ایشان مرا احترام کرده و تا قم رساند.
در قـم عالم جلیل آقاى حاج سید جواد قمى را, که از بزرگان علماى آن جا بود زیارت کردم .
بین من و ایشان مذاکراتى واقع شد, به طورى که از من خوشش آمد و در وقت خداحافظى هزینه سفر تا تهران را به من دادند.
در راه , با یکى از اهل تهران برخوردکردم .
ایشان از من درخواست نمود که در آن جا میهمان او باشم و نزد دیگرى نروم ,لذا در تهران میهمان ایشان بودم .
او هـر روز مـرا بیشتر از قبل گرامى مى داشت .
بحدى که از کثرت احترام او خجل شدم .
از طرفى جـاى دیگرى هم که نمى توانستم میهمان شوم , لذا به خانه امیرکبیر, یعنى صدر اعظم میرزا على اصغرخان , رفتم که وضعم را اصلاح کند و هزینه سفر تاخراسان تهیه شود.
در بـیرونى خانه او نشسته و منتظر بودم که از اندرونى خارج شود.
وقتى ظهر شد,مؤذن روى بام رفـت تـا اذان بگوید.
با خود گفتم : این مؤذن جز به دستور صدراعظم براى اذان روى بام خانه او نـمـى رود, و او هـم چـنین دستورى نمى دهد, مگر براى آن که خودش را در نزد مردم , متعهد به اسـلام جـلـوه دهد, لذا به خود نهیب زدم و گفتم :کسانى که از اغیارند, خود را با نسبت دادن به اسلام نزد مردم بالا مى برند و تو با این که به خاطر انتساب به اهل بیت نبوت (ع ) محترمى , به خانه اغیار آمده اى و از آنان توقع کمک دارى ! بـعـد از ایـن فـکـر بـا خـود قـرار گذاشتم که اظهار حالم را نزد صدراعظم ننمایم و از اوچیزى درخـواسـت نـکـنـم .
پـس از ایـن معاهده قلبى , امیرکبیر به بیرونى آمد و همه مردم به احترام او برخاستند.
من در کنار مجلس نشسته بودم و برنخاستم .
او به سمت من نظر انداخت و نزدیک من آمـد, امـا مـن اعـتـنـایى به او ننمودم .
دو یا سه مرتبه رفت و آمدکرد, اما من به حال خود بودم و اعتنایى نمى کردم .
وقـتـى دیـدم مـکـرر آمد و برگشت , خجالت کشیدم و با خود گفتم : شایسته نیست که این مرد بزرگ به من توجه بنماید ولى اعتنایى به او نکنم , لذا در مرتبه آخر به احترام اوبرخاستم .
ایشان گفت : آقا فرمایشى دارید؟ گفتم : نه عرضى ندارم .
گفت : ممکن نیست و حتما باید تقاضاى خود را بگویید.
گفتم : تقاضایى ندارم .
گفت : باید هر امرى داشته باشید آن را حتما بفرمایید.
چـون دیدم دست بر نمى دارد, آنچه در ذهن داشتم اظهار نکردم و فقط گفتم : قصدمن , اشتغال بـه تـحـصـیـل در مـدرسه است , حال اگر امر بفرمایید که یک حجره درمدرسه اى که کنار حرم حضرت عبدالعظیم (ع ) است به من بدهند, ممنون خواهم شد.
به کاتبش گفت : براى صدر الحفاظ, – که ریاست مدرسه به دست او بود – بنویس :این آقا میهمان عزیز ماست , حجره اى براى ایشان معین نمایید.
بعد از این مذاکرات بااصرار مرا با خود به اتاقى که در آن تـرتیب غذا و نهار داده شده بود, برد.
بعد از صرف نهار, به خادمش امر کرد که مقدارى پول بـیـاورد و سـر جـیب مرا گرفت و پولها را در آن ریخت .
من چون تصرف در آنها را خالى از اشکال نمى دانستم , پولها را نزد شخصى به امانت گذاشتم و به حرم حضرت عبدالعظیم (ع ) مشرف شدم .
بعدا از آن وجهى که آقاى حاج سید جواد قمى داده بود مصرف مى نمودم , تا آن که پول ایشان تمام شد.
یـک روز صـبـح دیـدم حـتى پول خرید نان را ندارم .
گفتم : دیگر با این حال اشکالى ندارداز پول امیرکبیر مصرف کنم , اما کسى را که برود و آن وجه را بیاورد, نیافتم .
پـس داخـل حـجـره ام شـدم و نفس خویش را مخاطب ساخته و گفتم : اى بنده خدا از توسؤالى مـى نمایم در حالى که در حجره غیر از خودت کسى نیست .
بگو آیا به خدامعتقد هستى یا نه ؟ اگر بـه خـدا معتقد نیستى , پس معنى اشکال در مصرف کردن پول امیرکبیر چیست ؟ و اگر معتقد به خدا هستى , بگو ببینم خدا را با چه اوصافى مى شناسى ؟ در جـواب خود گفتم : من معتقد به خداى تعالى هستم و او را مسبب الاسباب مى دانم ,بدون آن کـه حـتـى هـیـچ وسـیله اى وجود داشته باشد.
و مفتح الابواب به هر طورى که خودش مى داند, مى شناسم , بنابراین از حجره بیرون نیا, چون آنچه مقدر شده که واقع بشود, همان خواهد شد.
در حـجـره را بـه روى خـود بـسـتـم و هـمـان جا ماندم .
حجره هیچ منفذى حتى به قدراین که گـنجشکى وارد شود نداشت .
تا روز سوم هنگام ظهر همان جا بودم , اما فرجى نشد.
روز سوم نماز ظهر و عصر را بجا آوردم و بعد از نماز سجده شکر کردم که اگربمیرم , با حال عزت از دنیا رفته ام .
وقـتـى بـه سـجده رفتم , حالت غشى پیدا کردم ومشخص است کسى که از گرسنگى غش کند, حالش خوب نمى شود مگر بعد از آن که غذایى به او برسد.
نـاگـاه خود را نشسته دیدم و متوجه شدم شخص جلیلى مقابل من ایستاده است .
به دراتاق نگاه کـردم , دیـدم بـسته است .
آن شخص در من تصرف کرده بود, به طورى که قدرت تکلم نداشتم و فـرمـود: فـلانـى , مردى از تجار تهران که اسمش ابراهیم است ,ورشکسته شده و در حرم حضرت عـبـدالـعـظـیم (ع ) متحصن گشته , اسم رفیقش هم سلیمان است .
این دو نفر در حجره ات نهار مى خورند.
تو با آنها غذا بخور.
سه روزدیگر تجارى از تهران مى آیند و کار او را اصلاح مى کنند.
بـعد از این که این مطلب را فرمود, احساس کردم تمام وجودم چشم شده و به او نظرمى کنند, اما نـاگهان او را ندیدم و از نظرم ناپدید شد, به طورى که ندانستم آیا به آسمان بالا رفت , یا به زمین فـرو رفـت و یـا این که از دیوار خارج گشت .
پس دست خود را ازحسرت به دست دیگر مى زدم و مـى گـفـتم : مطلوب به دست من آمد, ولى از دستم رفت .
اما فایده اى در حسرت خوردن نبود و چون حالت غشى پیدا کرده بودم , گفتم :از حجره بیرون مى روم تا تجدید وضو کنم .
حـالـى مـثـل آدمهاى مست داشتم و به هیچ چیز نگاه نمى کردم .
از حجره بیرون آمدم تابه وس ط مـدرسـه رسـیدم , بر سکویى که روى آن چاى مى فروختند, شخصى نشسته بود.
وقتى خواستم از کنار او بگذرم , گفت : آقا بفرمایید چاى بخورید.
گفتم : مناسب من نیست که این جا چاى بخورم .
اگر میل دارید, بیایید در حجره چاى بخوریم .
چون خودم مقدارى قند و چاى داشتم .
گـفـت : اجـازه مى دهید نزد شما نهار بخوریم .
گفتم : اگر تو ابراهیم هستى و نمى پرسى که چه کـسـى اسـم تو را به من گفته است , اجازه دارى والا نه .
اسم رفیقش را هم که آن جا حاضر نبود, بـردم و گـفتم : اگر اسم او سلیمان است و باز سؤال نمى کنید, که چه کسى این مطلب را به من گـفـتـه , اجـازه دارى به حجره ام بیایى .
باز گفتم : اگر آمدن تو به این جا, به دلیل این است که ورشکست شده اى , مى توانى بیایى وگرنه مجاز نیستى .
تعجبش زیاد شد و نزد رفیقش رفت و به او گـفـت : این آقا از غیب خبر مى دهد.
اگربراى مشکل ما راه حلى وجود داشته باشد, به دست این سید است .
نـان و کبابى خریدند و به حجره ام آمدند و نهار خوردند.
من هم با آنها غذا خوردم وچون چند روز بـود کـه از شـدت گرسنگى , خواب درستى نداشتم , بعد از صرف غذاخوابیدم .
وقتى بیدار شدم , دیـدم چاى درست کرده اند.
چاى را که خوردند, سؤال کردند و اصرار داشتند که به آنها بگویم در چـه زمـانـى کـارشـان اصلاح مى شود.
گفتم :سه روز دیگر تجار تهران مى آیند و مشکل شما حل مى شود.
بعد از سه روز تجارى از تهران آمدند و کار ایشان را اصلاح کردند و باز گشتند.
آن دو نـفـر, ایـن مـطلب را براى مردم ذکر نمودند.
مردم به حجره من آمده و مرا به تهران بردند.
دیـدم رفـتار آنها نسبت به قبل عوض شده است , به طورى که حتى پاشنه در رامى بوسند و با من معامله مرید و مراد را دارند.
وقتى این وضع را دیدم , از بین آنهاخارج شده و به طرف خراسان براه افتادم ((۳۲)).
۲۶- تشرف ملا حبیب اللّه و حاج سید محمد صادق قمى
مـلا حـبیب اللّه , که از متقین و مورد اعتماد است , مؤذن مسجدى بود که مرحوم حاج سید محمد صادق قمى (ره ) آن را تاسیس کرد.
ایشان فرمود: عـادت مـن ایـن بود, که یک ساعت قبل از طلوع فجر, به مسجد مى آمدم و نافله شب رادر آن جا مـى خـوانـدم و وقتى هوا گرم مى شد بر پشت بام مسجد بجا مى آوردم و بعد ازاداء نافله بر سطح ایـوان مـرتـفع مسجد مى رفتم و قبل از اذان قدرى مناجات مى کردم .
وقتى که صبح مى شد اذان مى گفتم و براى نماز پایین مى آمدم .
ایـن بـرنامه را نزدیک به بیست سال اجرا مى کردم .
شبى از شبها که تاریک بود و بادمى وزید, بنابر عـادت بـه مـسـجد آمدم .
دیدم در مسجد باز است و یک روشنایى درآن جا دیده مى شود.
گمان کـردم خـادم , در مـسـجـد را نـبـسته و چراغ را خاموش نکرده است .
داخل شدم که ببینم جریان چـیـسـت , دیـدم سیدى به لباس علماء ایران درمحراب مشغول نماز است و آن روشنایى از چهره مبارک ایشان ساطع مى شود نه ازچراغ ! درباره آن سید و صورت نورانیش تفکر مى کردم .
وقتى از نماز فارغ شد, رو به من نمود و مرا به اسم صدا زد و فرمود: به آقاى خود (سید محمد صادق قمى ) بگوبیاید.
بـدون تـامل امر او را اطاعت نمودم و رفتم که مرحوم حجه الاسلام سید محمد صادق قمى را خبر کنم .
چون به خانه اش رسیدم در را به آرامى کوبیدم .
دیدم , آن مرحوم درحالى که عمامه خود را به سـر کرده , پشت در ایستاده و مى خواهد از خانه خارج شود.
سلام کرده و عرض کردم : سید عالمى در مسجد است و شما را احضار نموده است .
فرمود: آیا او را شناختى ؟ گـفـتـم : نه , نشناختم , ولى از علماء ولایت ما نیست .
آقا! چقدر صورت او نورانى است ,من چنین صورت نورانى در مدت عمرم ندیده ام .
اما مرحوم سید محمد صادق به من جوابى نمى داد.
با ایشان بودم , تا داخل مسجد شد.
دیدم نسبت به آن سید, ادب خاصى را رعایت مى کند و خضوع کاملى در برابر ایشان دارد.
سلام کرد و نزدیک ایشان نشست و با آن شخص مذاکره اى نمود.
بعد از مدت زمانى , آن سید از مسجد خارج شد.
مـن کـه از خـضوع ایشان تعجب کرده بودم پرسیدم این سید که بود؟ و چرا تا این حدنسبت به او خضوع مى کردید؟ رو به من نمود و فرمود: او را نشناختى ؟ گـفـتـم : نه , از من تعهد گرفت که در مدت حیاتش , این جریان را بروز ندهم .
بعد فرمود:آن آقا, مولاى من و تو, حضرت صاحب العصر و الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بود.
در ایـن جـا مـن بـه سوى در مسجد دویدم .
دیدم در بسته و مسجد تاریک است و احدى در آن جا نیست .
از سـخنان حضرت با ایشان چیزى نفهمیدم , جز آن که امر به اقامه نماز جماعت صبح در اول فجر فرمودند.
مـلا حبیب اللّه این مطلب را بروز نداد, مگر بعد از وفات حجه الاسلام سید محمدصادق قمى , و بر صدق این قضیه , سه بار به قرآن کریم قسم خورد ((۳۳)).
۲۷- تشرف ملا ابوالقاسم قندهارى و جمعى از اهل سنت
فاضل جلیل ملا ابوالقاسم قندهارى فرمود: در سـال ۱۲۶۶, هـجرى در شهر قندهار, خدمت ملا عبدالرحیم (پسر مرحوم ملا حبیب اللّه افغان ) کتاب هیئت و تجرید را درس مى گرفتم (این دوکتاب از دروسى است که سابقا در حوزه خوانده مى شد و الان هم کم و بیش آنها رامى خوانند).
عـصـر جـمـعه اى به دیدن ایشان رفتم .
در پشت بام شبستان بیرونى او, جمعى از علماء وقضات و خـوانـیـن افـغان نشسته بودند.
بالاى مجلس , پشت به قبله و رو به مشرق ,جناب ملا غلام محمد قـاضى القضات , سردار محمد علم خان و یک نفر عالم عرب مصرى و جمعى دیگر از علماء نشسته بودند.
بـنـده و یک نفر از شیعیان که پزشک سردار محمد بود, و پسرهاى مرحوم ملاحبیب اللّه , پشت به شـمـال و پـسـر قـاضـى القضات و مفتى ها برعکس ما, یعنى رو به قبله و پشت به مشرق که پایین مجلس مى شد, به همراه جمعى از خوانین نشسته بودند.
سـخـن در مـذمـت و نکوهش مذهب تشیع بود, تا به این جا کشید که قاضى القضات گفت : ((از خرافات شیعه آن است که مى گویند: [حضرت ] م ح م د مهدى پسر[حضرت ] حسن عسکرى [(ع )] سال ۲۵۵ هجرى در سامرا متولد شده و در سال۲۶۰ در سرداب خانه خود غایب گردیده و تا زمان ما هم هنوز زنده است و نظام عالم بسته به وجود او است )).
هـمـه اهل مجلس در سرزنش و ناسزا گفتن به عقاید شیعه هم زبان شدند, مگر عالم مصرى , که قبل از این سخن قاضى القضات بیشتر از همه , شیعه را سرزنش مى کرد.
اودر این وقت خاموش بود و هـیـچ نـمـى گفت , تا این که سخن قاضى القضات به پایان رسید.
در این جا عالم مصرى گفت : ((سـال فـلان , در مـسـجـد جـامـع طـولون , پاى درس حدیث حاضر مى شدم .
فلان فقیه حدیث مـى گـفـت .
سـخـن به شمایل [حضرت ] مهدى [(ع )] رسید.
قال و قیل برخاست و آشوب بپا شد.
نـاگـهـان هـمـه ساکت شدند, زیراجوانى را به همان شکل و شمایل ایستاده دیدند, در حالى که قدرت نگاه کردن به او رانداشتند)).
چـون سـخـن عـالـم مـصرى به این جا رسید, ساکت شد.
بنده دیدم اهل مجلس ما همگى ساکت شـده انـد و نـظرها به زمین افتاده است و عرق از پیشانیها جارى شد.
از مشاهده این حالت حیرت کردم .
ناگاه جوانى را دیدم که رو به قبله در میان مجلس نشسته است .
به مجرد دیدن ایشان حالم دگـرگـون شـد.
تـوانـایـى دیدن رخسار مبارکشان رانداشتم و مانند بقیه اهل جلسه بى حس و بى حرکت شدم .
تقریبا ربع ساعت همه به این حالت بودیم و بعد آهسته آهسته به خود آمدیم .
هر کس زودتر به حال طـبیعى بر مى گشت , بلند مى شد و مى رفت .
تا آن که همه جمعیت به تدریج و بدون خداحافظى رفتند.
من آن شب را تا صبح هم شاد و هم غمگین بودم : شادى براى آن که مولاى عزیزم رادیدار کرده ام , و اندوه به خاطر آن که نتوانستم بار دیگر بر آن جمال نورانى نظر کنم وشمایل مبارکش را درست به ذهن بسپارم .
فـرداى آن روز بـراى درس رفـتـم .
مـلا عـبدالرحیم مرا به کتابخانه خود خواست و درآن جا تنها نـشـستیم .
ایشان فرمود: دیدى دیروز چه شد؟ حضرت قائم آل محمد (ع )تشریف آوردند و چنان تـصـرفـى در اهـل مجلس نمودند که قدرت سخن گفتن و نگاه کردن را از آنها گرفته و همگى شرمنده و درهم و پریشان شدند و بدون خدا حافظى رفتند.
مـن ایـن قضیه را به دو دلیل انکار کردم : یکى این که از ترس , تقیه کرده و دیگر آن که ,یقین کنم آنـچه را دیده ام خیال نبوده است , لذا گفتم : من کسى را ندیدم و از اهل مجلس هم چنین حالتى را مشاهده نکردم .
گـفت : مطلب از آن روشن تر است که تو بخواهى آن را انکار کنى .
بسیارى از مردم دیشب و امروز براى من نوشتند.
برخى هم آمدند و شفاها جریان را نقل کردند.
روز بعد پزشک سردار محمد را که شیعه بود دیدم , گفت : چشم ما از این کرامت روشن باد.
سردار محمد علم خان هم از دین خود سست شده و نزدیک است او راشیعه کنم .
چند روز بعد, اتفاقا پسر قاضى القضات را دیدم .
گفت : پدرم تو را مى خواهد.
هر قدرعذر آوردم که نـروم , نـپـذیـرفت .
ناچار با او به حضور قاضى القضات رفتم .
در آن جاجمعى از مفتى ها و آن عالم مـصـرى و افـراد دیـگـر حـضور داشتند.
بعد از سلام و تحیت با قاضى القضات , ایشان چگونگى آن مـجـلـس را از من پرسید.
گفتم : من چیزى ندیده ام و غیر از سکوت اهل مجلس و پراکنده شدن بدون خداحافظى , متوجه مطلب دیگرى نشدم .
آنهایى که در حضور قاضى القضات بودند, گفتند: این مرد دروغ مى گوید, چطورمى شود که در یک مجلس در روز روشن , همه حاضرین ببینند و این آقا نبیند؟ قـاضى القضات گفت : چون طالب علم است , دروغ نمى گوید.
شاید آن حضرت فقطخود را براى منکرین وجودش جلوه گر ساخته باشد, تا موجب رفع انکار ایشان شود.
و چون آن که مردم فارسى زبان این نواحى , نیاکانشان شیعه بوده اند و از عقاید شیعه ,اعتقاد کمى به وجود امام عصر (ع ) براى آنها باقى مانده است , ممکن است او هم ندیده باشد.
اهـل مـجـلـس بعضى از روى اکراه و برخى بدون آن , سخن قاضى القضات را تصدیق کردند.
حتى بعضى مطلب او را تحسین نمودند ((۳۴)).
۲۸- تشرف سید مهدى عباباف نجفى
سـیـد مـهـدى عـباباف نجفى , که مداومت تشرف به مسجدسهله در شبهاى چهارشنبه راداشت فرمود: شـبى با جمعى از رفقا به مسجدسهله مشرف شدیم .
دیدیم رکن قبله مسجد, طرف شرقى , همان جا که مقام ((۳۵)) حضرت حجت (ع ) واقع میباشد, روشن است .
پیش رفتیم .
سید بزرگوارى در محراب مشغول عبادت بودند.
معلوم شد آن روشنى ,روشنى چراغ نـیست , بلکه نور صورت مبارک آن سرور, در و دیوار را منور ساخته است .
به جاى خود برگشته و بـاز نـظـر کردیم .
آن صفه ((۳۶)) را روشن دیدیم , گویا چراغ نوربخشى در آن گذارده اند.
چون نـزدیـک شـدیـم هـمان حال سابق را یافتیم تا یقین کردیم که آن بزرگوار امام ابرار و سلاله ائمه اطهار (ع ) است .
هیبت آن حضرت همه ما را گرفت .
هر یک در جاى خود مانند چوب از حس وحرکت افتادیم , جز مـن کـه چند قدمى از رفقا جلوتر رفتم .
هر چه خواستم نزدیک شوم یا عرضى کنم , در خود یارایى ندیدم , مگر این که مطلبى به خاطرم آمد و عرض کردم : لطفا استخاره اى براى من بگیرید.
آن حضرت دست مبارک خود را باز نموده و با آن تسبیحى که مشغول به ذکر بودند,مشتى گرفته و بـعـد از حـساب کردن در جواب به من فرمودند: ((خوب است )).
بعد هم روى مبارک خود را به سـوى مـا انـداخـتـه و نظر پر فیض خویش را براى لحظاتى بر ماادامه داد.
گویا انتظار داشت که حاجت دنیا و آخرت خویش را از درگاه لطف وعطایش درخواست نماییم , ولى سعادت و استعداد, ما را یارى نکرد و قفل خاموشى دهان ما را بست .
سـپـس بـه سـمـت در مـسجد روانه گردید, چون قدرى تشریف برد قدرت در پاى خودیافته به دنبالش روانه شدیم .
وقتى خواست از در مسجد بیرون رود, دوباره روى مقدس خود را به طرف ما نـمـود و مدتى به همین حال بود.
ما چند نفر بدون حس وحرکت بودیم و هیچ قدرتى نداشتیم .
تا آن کـه بـالاخره از مسجد خارج شدیم و به فاصله اى که بین دو در بود رسیدیم .
آن بزرگوار از در دوم خـارج شدند.
به مجردخروج حضرت قوت و شعور ما بازگشت .
فورا و با سرعت هر چه بیشتر بـه سـمـت دردوم دویـدیـم .
بـه چـشـم بـهـم زدنـى از در دوم خـارج شـدیـم و نظر به اطراف بـیـابـان انـداخـتـیـم , ولـى هـیچ کس را نیافتیم .
هر چه به اطراف و اکناف دویدیم به هیچ وجه اثرى نیافتیم و براى ما معلوم شد که به مجرد خروج از در دوم , حضرت از نظر ما مخفى شده اند.
بر بى لیاقتى و از دست دادن فرصتى که براى ذکر حاجاتمان پیش آمده بود, افسوس خورده و متاثر شدیم ((۳۷)).
۲۹- تشرف جده سید محمد على تبریزى
عالم فاضل , سید محمد على تبریزى فرمود: مـادربـزرگ ایشان در تبریز, شبى به واسطه عارضه اى , خیلى در غم و اندوه فرو رفته ومشغول به گریه و زارى و توسل گردید.
در میان حسینیه که یکى از اتاقهاى منزل ایشان است و دائما در آن اقـامه عزا و ماتم مى شود, درختى مانند قندیل چراغى ظاهرگردیده و تمام آن شب مى درخشید, بحدى که تمام خانه و خانه همسایگان را نورمى بخشید.
سحر همان شب , حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف براى آن مکرمه ظاهر شدند ویک اشرفى عنایت فرمودند که از برکت آن اشرفى , خیرات و برکات بر او و بر نسل اوروى آورد و به مکه و مشهد مشرف شده و ثروتمند گردید ((۳۸)).
۳۰- تشرف مؤذن و خادم مدرسه سامرا
آقـا مـیرزا هادى بجستانى مى گوید: از مؤذن و خادم مدرسه سامرا پرسیدم : این چندسال که در جوار این ناحیه مقدسه به سر برده اى آیا معجزه اى مشاهده کرده اى ؟گفت : بلى , شبى براى گفتن اذان صبح به پشت بام حرم مطهر رفتم .
چند نفر را در آن جادیدم .
بـعـد از گـفتن این مطلب ساکت شد.
گفتم : تمام قضیه را ذکر کن .
گفت : الان حال مساعدى ندارم سر فرصت آن را بیان مى کنم .
ایـن بود و چند مرتبه از او درخواست اتمام جریان را مى کردم , ولى ایشان همان جواب را مى دادند.
تـا شب بیست و دوم ماه صفر سال ۱۳۳۵, در حرم عسکریین (ع )مقابل ضریح مقدس به او گفتم : حکایت را بگو.
گفت : تا به حال قضیه را به احدى نگفته ام .
پنج سال قبل شب جمعه اى وارد صحن مـطهر شدم .
در پله هاى پشت بام همیشه قفل است .
آن را باز کردم و از پله ها بالا رفتم تا به فضاى پـشت بام رسیدم .
درفلان محل , هفت نفر از سادات را دیدم که رو به قبله نشسته اند و بزرگوارى کـه عمامه سیاه بر سر مبارک دارد, مانند امام جماعت جلوى آنهانشسته است .
من پشت سرایشان قرار گرفته بودم .
از یکى سؤال کردم : ایشان کیستند؟ گفت : این بزرگوارحضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشریف است و نماز صبح را به ایشان اقتدامى کنیم .
مشهدى ابوالقاسم گفت : من از هیبت نام مبارک آن حضرت , یاراى ماندن نداشتم , لذاروانه سمت مـقـابـل گشته , بالا رفتم .
صبح که طالع شد, اذان گفتم و وقتى به زیر آمدم درفضاى بام هیچ کس را ندیدم ((۳۹)).
۳۱- تشرف صدیق الذاکرین تهرانى
آقاى میرزا هادى بجستانى سلمه اللّه , به نقل از مؤمن متقى , صدیق الذاکرین تهرانى , که به فرموده مـیـرزا هـادى , چـنـد سـال است که مجاور سیدالشهداء (ع ) است و کمال رفاقت را با من دارد, و همیشه بعد از نماز جماعت من در جوار آن حضرت , با حال خوشى ذکر مصیبت مى کند و در همه جا اهم حوائج او فرج حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف است , گفت : تقریبا بیست سال پیش مى شود, به کربلا مشرف شدم .
مرکب من قاطرى راهوار وملک خودم بود.
مبالغى نقدینه طلا در همیانى به کمر بسته و خورجین و اسباب لازم همراهم بود.
در هر منزلى که قافله توقف مى کرد, شبانه ذکر مصیبت مى کردم , لذاوضعم خوب بود.
در آخرین منزل بین راه , که مـسـیـب است , قافله سحرگاه حرکت کرد و ما هم براه افتادیم .
در بین راه عربى اسب سوار با من رفـیق شد.
مشغول صحبت شدیم و از قافله جلو افتادیم .
بعد از ساعتى , آن مرد عرب گفت : اینک دزدها قصد مارا دارند.
این راگفت و اسب را دوانید.
مـن قدرى با او همراهى کردم , ولى به او نرسیدم و همان جا ماندم .
دزدها رسیدند وفورا مرا هدف نـیـزه و گـرز و خـنجر خود قرار دادند.
بر زمین افتادم و از هوش رفتم .
بعد از مدتى که به هوش آمـدم , شـنـیـدم کـه درباره تقسیم پولها نزاع مى کردند.
وقتى ازمن حرکتى دیدند و دانستند که زنده ام , یکى فریاد زد: اذبحوه (سرش را از بدن جداکنید).
یک باره متوجه من شدند و خنجر را بر گـلـوى خـود دیـدم و مـرگ را مـشاهده نمودم .
در همان حال یاس و انقطاع , توجه قلبى به ولى کـارخـانه الهى , یعنى ناموس عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف , جسته و فقط با ارتباط روحى , نه زبانى از آن حضرت کمک خواستم .
فورا در کمتر از چشم بهم زدنى , دیدم نور است که از زمین به آسـمـان بـالا مـى رود و دور آن قطعه زمین مثل کوه طور محل تجلى حضرت نورالانوارگردیده اسـت .
صداى دلرباى آن معشوق ماسوى بلند شد که مى فرمود: برخیز.
با آن که سر و پیکرم مجروح بود و مشرف به موت بودم و خون از جراحاتم جارى بود, برکت فرمایش آن جان جهانیان و زندگى بخش ارواح اهل ایمان , حیات تازه در جسم وجان من دمید و از بستر مرگ برخاستم .
آن حضرت فرمود: این است قبر جد بزرگوارم , روانه شو.
نـگـاه کـردم , دیدم چراغهاى گلدسته ها و گنبد مطهر پیداست و هیچ اثرى از اعراب واسباب و اثـاثـیه ام نیافتم و همه ناراحتى ها را فراموش کرده , راحت راه را طى مى کردم .
تا آن که خود را در کـوچـه بـاغهاى کربلا دیدم , در حالى که هوا روشن شده بود گفتم :براى نماز به کربلا نمى رسم .
هـمین جا تیمم کرده , نماز مى خوانم .
چون نشستم وتیمم کردم , احساس ضعف و درد نموده , دو رکـعت نماز رابه طور نشسته و به هزارزحمت خواندم و همان جا از هوش رفتم و چشم باز نکردم مگر در خانه مرحوم آقاشیخ حسین فرزند حجه الاسلام مازندرانى (ره ).
معلوم شد گاریهایى که از کاظمین و بغداد وارد کربلا مى شوند, مرا با خود حمل نموده و به خانه شـیـخ آورده انـد.
وقـتـى شیخ مرا زنده دید, گفت : غم مخور, شهداء کربلاهفتاد و سه نفر شدند (یعنى تو یکى از ایشانى ).
چـنـد مـاهـى زخـمها رامعالجه کردم تا از برکت نفس مبارک حضرت صاحب الزمان روحى فداه سلامتى و عافیت یافتم ((۴۰)).
منبع:http://www.andalibonline.com
خبرنامه آرمان مهدویت