عباس بن علی مظهر اطاعت از امام زمان
از آن ساعتی که علی (ع) به عقیل گفت: «تو آشنا به انساب عرب هستی، همسری دلیر برایم برگزین تا از دامن او یاورانی برای حسین در کربلا به دنیا آیند»، دقایقی بیش نمی گذشت. عقیل که در این مدت به شدت در فکر بود، به نظرش آمد «فاطمه بنت حزام» از همه مناسب تر باشد. فاطمه متعلق به «بنی کلاب» بود و مشهور به شجاعت و معروف به «ملاعب الاسنه»… همبازی نیزه ها!… مردان عرب بر سر دلاوری اش قسم می خوردند و جملگی دوست داشتند او را به همسری بگیرند، چرا که هم ملاعب الاسنه بود و هم عفیف و پاکدامن.
عقیل، بی درنگ دل یک دله کرد. برخاست تا درخواست برادر را اجابت نماید. راهی خانه حزام شد. توی راه داشت به این فکر می کرد که بعد از صدیقه کبری، هیچ زنی مثل «ملاعب الاسنه»، لیاقت همسری «صاحب ذوالفقار» را ندارد. مقابل درب خانه حزام که رسید، بیم و امید از چهره اش باریدن گرفت. یادش آمد که فاطمه بنت حزام به هیچ خواستگاری جواب مثبت نمی دهد! اما خب، این بار خواستگار، امیرالمومنین بود! فاتح خیبر! شیر عرب!… در زد. صدایی نشنید. خواست برگردد. ترس و تردید سراسر وجودش را فرا گرفته بود. علی که علی بود، اما ملاعب الاسنه هم زن کمی نبود! اسم و رسمی برای خود داشت… برگشت! دو سه قدمی بیشتر نرفته بود که صدایی آمد. چیزی شبیه صدای باز شدن یک در! سر چرخاند. «حزام» بود که در را گشوده بود. حزام از دیدن عقیل به وجد آمد. شوخی نبود؛ مهمان سرزده، برادر امیرالمومنین بود! برادر علی… به طرفش رفت و مصافحه کرد. گفت: «منت بگذارید و داخل شوید». عقیل وارد شد. حزام او را هدایت کرد به اندرونی. گفت: «در خدمتم!» عقیل ابتدا کمی از کار و بار حزام پرسید، اندکی بعد رفت سر اصل مطلب… سر به زیر انداخت و گفت: برای کار خیری آمده ام! حزام گفت: ان شاء الله خیر است. عقیل ادامه داد؛ آمده ام از دخترتان خواستگاری کنم! این بار، حزام سر به زیر انداخت و پرسید؛ برای چه کسی؟ عقیل جواب داد؛ «برای برادرم علی!» حزام تا نام علی را شنید، برآشفت! سراسیمه ایستاد و گفت: معذورم… معذورم عقیل! عقیل چشم در چشم حزام، جویای علت شد. حزام پاسخ داد؛ ما نام علی می آید، به احترام بلند می شویم… حرفی می زنی نشدنی! دختر من کجا هم شان پسر فاطمه بنت اسد است؟! همسر علی، دخت پیامبر بود، دختر من کجا، فاطمه زهرا کجا؟!
بیرون اتاق اما فاطمه داشت با مادر خود سخن می گفت و اشک می ریخت… مادر! نمی دانی… نمی دانی دیشب چه خوابی دیدم… خواب دیدم ۳ ستاره دارند گرد یک ماه می چرخند… ستاره ها خیلی زیبا بودند، اما آن ماه… آن ماه دل مرا برده…
فاطمه دل توی دلش نبود که پای بر کوچه بنی هاشم گذاشت. مادر با اشاره به دیوار خانه ای، گفت: همین جاست… و بعد دق الباب کرد. زینب در را گشود. ملاعب الاسنه تا زینب را دید، دوید و خود را به پای زینب انداخت. گریه کنان گفت: خانم جان! کنیز نمی خواهید؟ زینب او را از زمین بلند کرد و گفت: «بنت حزام! شما خانم این خانه هستی…». آنگاه علی و حسنین و ام کلثوم، فاطمه و خانواده اش را به داخل دعوت کردند… روزها سپری می شد تا یک روز، فاطمه رو به علی کرد و گفت: «مولای من! اگر ممکن است دیگر مرا فاطمه صدا نزنید». علی گفت: «اما شما که عاشق نام فاطمه بودید؟» بانو جواب داد؛ «برای حسنین و زینبین، فاطمه فقط فاطمه بنت رسول الله است… بیم دارم که با شنیدن این نام، یاد مادر کنند و در فرق زهرای اطهر، اذیت شوند». امیرالمومنین تبسمی کردند و فرمودند؛ «دوست داری از این به بعد، تو را «ام البنین» صدا کنم؟!» فاطمه گفت: «اما من که پسری ندارم». علی پاسخ داد؛ «به زودی زود، خداوند به تو ۴ پسر می دهد… ۳ تای شان بسیار زیبا هستند، اما یکی شان، دل از آدم و عالم می رباید…».
ناگاه فاطمه یاد خواب آن شب افتاد…
صدایی از تاریکی آمد. بلند پرسید؛ «کیستی؟!…». چیزی نگذشت که فهمید زینب است. شرمگین و خجلت زده، گفت: «خانم جان! شما هستید؟… عذر می خواهم!» زینب آمد و سر بر سینه عباس گذاشت… «برادر! بنشین… دوست دارم امشب با تو درد دل کنم». عباس جواب داد؛ «نه خانم جان! اجازه بدهید بایستم». زینب گفت: «نه! بنشین… راحت باش… عباس! این شب آخری، یک گله ای از تو دارم… سال های سال است می خواهم به تو بگویم، امشب اما می گویم… عباس! عباس من! برادرم! چند سال است برایم عقده شده که یک بار مرا «خواهر» صدا کنی…». عباس جواب داد؛ «خانم جان! یادم هست که ایام کودکی، یک روز دیدم برادرهای دیگر، محمد حنفیه و دیگران، دارند مولایم حسین را «برادر» خطاب می کنند. مادرم مرا کنار کشید و گفت: «عباس! تو هیچ وقت حسین را برادر صدا نزنی ها! همیشه بگو مولا… عباس! همیشه به زینب بگو خانم جان… با تعجب پرسیدم؛ مادر! مگر حسین و زینب، برادر و خواهر من نیستند؟… مادرم گفت: پدرتان یکی هست، اما من کنیز فاطمه و اولادش هستم…». زینب دوباره عباس را در آغوش کشید و بوسید. گفت: ماه بنی هاشم! یک بار هم اما به حسین بگو برادر، خیلی دوست دارد…