دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
آخرین مطالب
خانه » رابطه ی دین و فلسفه (قسمت دوم) – متن «مصاحبه» شادروان «پروفسور عبدالجوادفلاطوری‌» و مجله «دانشگاه انقلاب»

رابطه ی دین و فلسفه (قسمت دوم) – متن «مصاحبه» شادروان «پروفسور عبدالجوادفلاطوری‌» و مجله «دانشگاه انقلاب»

شادروان پروفسور فلاطوری

شادروان پروفسور فلاطوری

رابطه ی دین و فلسفه (قسمت دوم)

سؤال: به نظر می‌رسد که ما بعد الطبیعه‌ی ارسطو، در واقع آن چیزی بود که ارسطو در فلسفه طبیعی‌اش بدان نیازمند بود. یعنی نظریه‌ای بود که در مقام تکمیل حکمت طبیعی بدان محتاج بود ولی در فلسفه‌ای که موسوم به فلسفه اسلامی است، چنین نیست. در این‌جا آنچه مقصود بالذّات است، همان الهیّات است و حکمت طبیعی به منزله‌ی عناصری برای بنای این ساختمان به کار رفته است و در واقع مقصود بالعرض است، آیا شما با این بیان موافق هستید؟

جواب: بله، همین طور است. در واقع این وضع معکوسی است که پیدا شده است. فلسفه ما بعد الطبیعه ارسطو، برای تبیین تحول دائمی طبیعت است.

تحول و صیرروت دائمی مسأله‌ای است که ارسطو آن را به عنوان یک پدیده واقعی طبیعی لحاظ می‌کند و لذا به دنبال توجیه آن است. این صیرروت، البته مبدأ می‌خواهد و او، به دنبال مبدئی برای آن است که کار به دور و تسلسل نینجامد از این رو، ارسطو به مبدأ لایتحرّکی برای صیرورت طبیعت نیاز داشت. این مبدأ لایتحرک همان بود که او را نوس (nous) یا عقل می‌نامید و در بعضی جاها آن را تئوس نامیده است. تئوس، کلمه‌ای است که به خدا گفته می‌شود؛ ولی آن خدای ادیان نیست، خدای خالق نیست، در واقع، خدا یا عقل، آن آخرین مهره‌ای است که طبیعت را تبیین می‌کند. امّا در فلسفه اسلامی و در فلسفه‌های یهود و مسیحیّت، نیاز چیز دیگری است. نیاز این است که دین با خدا شروع شود نه این که با مردم و طبیعت شروع شود. در واقع، این است که در ادیان، نقطه‌ی ثقل و تمام موجودیّت را آیات الهی می‌داند. از همین رو در این‌جا قضیه به عکس می‌شود؛ یعنی در این‌جا یک جهت دینی وجود دارد و لذا قالب فلسفه به کلی دگرگون می‌شود، البتّه در این‌جا هم فکر از بین نمی‌رود؛ ولی البتّه جهت دیگری به خود می‌گیرد.

سؤال: بزرگانی مثل فارابی و ابن‌سینا توانسته‌اند آنچه را از یونانیان و دیگران، از فلسفه و سایر علوم آن زمان اقتباس کرده بودند، با اصول عقاید اسلامی به نحوی تطبیق و تلفیق کنند و به نظر پاره‌ای از صاحب نظران، هم در این امر، موفق بوده‌اند. آیا در جهان معاصر هم می‌توانیم بر اساس مبانی فلسفه ارسطویی و در آن قالب‌ها و با استفاده از همان اصطلاحات، اصول عقاید و الهیات اسلامی را تبیین کنیم؟

جواب: به نظر من اشکال در کار خود این بزرگان بوده است. زمانی با جناب آقای جوادی آملی صحبت می‌کردیم. می‌گفتم می‌خواهم بدانم افراد متدیّنی مثل علامه طباطبایی(ره) و امثال او وقتی که به نماز می‌ایستند و می‌خواهند تکبیر بگویند آیا در آن‌جا با آن خدایی که می‌خواهند رابطه برقرار کنند در ابتدا به برهان صدّیقین – فی‌المثل – می‌اندیشند و خدایی را که با این براهین ثابت شده عبادت می‌کنند یا این که در آن‌جا، یک کشش درونی است اصلاً با آن استدلالات کاری ندارد و یک نوع دلبستگی در ماست که ما را وادار به نماز خواندن می‌کند؟ حقیقتش جنبه دوم است. این براهین، نوعی عمل فکری است و نتیجه‌اش هم حداکثر مقابله فکری با کسانی است که وجود باری تعالی را انکار بکنند و آدمی در آن مقام، دلایلی در اثبات وجود باری تعالی اقامه کند. ولی در عمل شبانه روزی ما، احساسات دینی ما را تغییر نمی‌دهد. درست است که بینش یک فیلسوف نسبت به جهان و خدا وسیع‌تر از بینش یک نفر عامی است که کاری به این مسائل ندارد؛ امّا اگر اصول دینی بر پایه‌های یک فلسفه یا علم مبتنی شد،  چون آن پایه‌ها دائماً در حال جرح و تعدیل هستند و می‌توانند از بین بروند، در آن صورت آن عقایدی که بر آن پایه‌ها استوار شده‌اند متزلزل خواهند شد. همان طوری که گفتیم فلسفه ارسطو نوعی ابزار برای بیان واقعیت طبیعت بوده است. امروز آن واقعیت را جور دیگری می‌بینید. آن ابزارها هم البته باطل نشده‌اند و شما امروز هم می‌توانید بگویید که این جوهر و آن عرض است. در این صورت شما کار خلافی نکرده‌اید؛ ولی البته نمی‌توان گفت این است و جز این نیست؛ بلکه اگر در این خصوص بحث بشود که اصلاً جوهر یعنی چه؟ عرض یعنی جه؟ چه بسا مورد نفی واقع شود و حتی کسانی این مقولات را به کلی نفی کرده‌اند. بنابراین، خطر این است که اگر ما عقاید دینی را بر پایه‌ها بنا کنیم، وقتی که این پایه‌ها فرو ریخت عقاید ما نیز سست می‌شود. برای مؤمن شدن هیچ چیزی هم‌چون آنچه خود قرآن توجّه می‌دهد، مفید نیست و آن این است که با اعجاب در صنع الهی بنگرید. این توصیه قرآن کریم بیشتر کشش ایجاد می‌کند به سوی خدا. الآن شما با کلام اسلامی اگر بخواهید اسلام را عرضه کنید به اسلام ضرر رسانده‌اید، نه نفع. به خصوص برای کسانی که به این پایه‌ها عقیده ندارند. سال‌هاست که کسی عقاید ارسطو را به عنوان حقیقت تلقی نمی‌کند، آن وقت شما می‌خواهید حقیقتش را هم به عالم عرضه کنید. عقیده کلی من این است که خلط دین و فلسفه، نه به نفع فلسفه و نه به نفع دین بوده است. دین را از دین بودنش انداخته و فلسفه را از تحرک و پویایی‌اش. این کار بوده که در سنت ما انجام شده، منتها این که ما الآن نمی‌توانیم از آن دست برداریم به دلیل عجین شدن عقاید ما، با این فلسفه است، و خدا نکند که ما بخواهیم روزی اسلام را با همین فلسفه خودمان به دنیای غرب عرضه کنیم!(۱)

سؤال: علمای فلسفه ما می‌گویند این در صورتی درست است که ما بخواهیم دین را بر علم تجربی بنا کنیم، اما اصول فلسفه ما، اصول عقلی است و این‌ها دیگر قابل جرح و تعدیل نیست و لایتغیّر است و آن علم می باشد که متغیّر است؛ ولی فلسفه‌ای که صددرصد فلسفه باشد – که مصداق آن هم فلسفه صدرایی است‌ – مبتنی بر بدیهیّات عقلی است و تغییرپذیر نیست. حال نظر شما در این باره چیست؟

جواب: اشکال کار در همین جاست که اصل فلسفه ارسطویی مجهول مانده. فلسفه ارسطویی، همان فلسفه‌ی تجربی است؛ یعنی با تجربه‌ی یک نفر فیزیکدان به وجود آمده، فیزیکدانی به نام ارسطو که اساس کارش تجربه بوده و منتها این تجربه را با سلاح منطق به صورت کلیات درآورده و بعد هم همان طوری که اول عرض کردم آن متافیزیک را برای تبیین فیزیک خودش مطرح کرده است. این روشن می‌کند که اگر آن طرز تبیین فیزیکی الآن پایدار نباشد تمام چیزهایی که بر آن استوار می‌شود نیز پایدار نخواهد ماند. ما هیچ وقت عقل مجرد بدون ارتباط با واقعیات طبیعی نداریم. از باب مثال، می‌توان به قاعده الواحد، عقول عشره، افلاک و… اشاره کرد. آخر کدام عقول عشره؟ کدام افلاک؟ چگونه ما عقایدمان را بر اموری مبتنی کنیم که اصلاً پایه ندارد؟ نتیجه‌ی این امر، فقط سست کردن مبنای عقاید دینی‌مان است. اما در عین حال، مسئله‌ی امروز ما در فلسفه، اصلاً فلسفه حقیقت و غیرحقیقت نیست، کذب و صدق نیست. مسئله این است که یک سیستم اندیشه آمده و این سیستم اندیشه خواسته است جهانی را که می‌بینیم، تبیین کند. هر سیستم تا آن حد قابل احترام است که اجزای سیستم با همدیگر بخوانند و تناقض نداشته باشند. چه بسا که فوایدی از آن اخذ می‌گردد. به عنوان (مثال خوب و زنده) ما دو نوع هیئت داریم؛ هیئت بطلیموسی و هیئت کپرنیکی. این دو سیستم، بسیاری از حوادث آسمانی مثل خسوف و کسوف را تبیین می‌کنند؛ ولی البته هیئت کپرنیکی مسائل بیشتری را می‌تواند تبیین کند در فلسفه نیز همین طور است. حتی الآن در غرب متخصصان فلسفه قرون وسطی، آن را به عنوان حقیقت درس نمی‌دهند؛ بلکه به عنوان یک نوع تبیینی به آن توجه می‌کنند. ما بیشتر قالب فلسفه برایمان مهم است تا محتوای آن. ما همان ارسطو را درس می‌دهیم، بحث می‌کنیم، سمینارها تشکیل می‌دهیم، تمام آن چیزهایی که درباره هیئت بطلیموسی است و با وصف این که می‌دانیم وجود ندارد خیلی به دقت بحث می‌شود که معلوم شود آن‌ها چگونه توانسته‌اند طبیعت را تبیین کنند. اما آن چه موجب اشکال شده، این است که فلسفه یک نوع تقدس پیدا کرده است. همچون دین؛ یک دین الهی چون لایتغیر است مقدس است. وقتی، فلسفه هم وظیفه‌اش بیان امور دینی شمرده شود تقدس پیدا می‌کند. البته خوشبختانه هنوز در دنیای اسلام به آن مرتبه نرسیده‌ایم. در قرون وسطی مطالب ارسطو جزء عقاید کلیسا شد. ما به آن حد نرسیده‌ایم. نزد ما هنوز که هنوز است فلاسفه در اقلیت هستند و شاید سه درصد یا چهار درصد علما را تشکیل می‌دهند. ما الآن به فلسفه‌ای می‌نازیم که تا چند سال پیش جزء کفریات و زندقه محسوب می‌شد. این یک مسئله‌ی تازه‌ای است که ما به آن توجه می‌کنیم والاّ اصحاب کلیسا خیلی وضعشان بدتر بود. آمدند ارسطو را جزء عقاید جزمی کلیسایی کردند. در واقع گالیله و امثال او اشکالشان همین بود که با ارسطو مخالفت می‌کردند و مخالفت با ارسطو، مخالفت با کلیسا شمرده می‌شد. بعداً هم ترقی فلسفه در اروپا معلول این بود که خودش را از قید این قداست رها کرد؛ یعنی فلسفه را از دین جدا کردند. علی هذا، اگر فلسفه حالت تقدس به خود بگیرد جمود پیدا می‌کند، همین طور وقتی که دین، حالت فلسفی پیدا کند آن هم اشکال پیدا می‌کند. در آن صورت، دین بر اساس مطالبی پایه گذاری می‌شود که متزلزلند.

بنابراین در آن صورت هم دین را خراب کرده‌ایم و هم فلسفه را. مسیحیان خودشان را از فلسفه‌ای که قداست پیدا کرده بود رها کردند و پیش رفتند، ولی ما اصلاً در آن جهت نیستیم. علتش هم این است که واقعاً بزرگان فلسفه‌ی ما – به خصوص مرحوم صدرالمتألّهین- فلسفه را ابزار فهم دین می‌دانستند؛ یعنی فلسفه، ابزاری برای بیان حقیقت دینی شد. حال کیست که جرأت داشته باشد به چنین فلسفه‌ای اعتراضی کند؟ در واقع اگر کسی اعتراضی به این فلسفه بکند برای خودش اسباب زحمت درست کرده است. اما واقع امر این است که اگر نگاه کنید می‌بینید، پایه‌هایی که فلسفه صدرالمتألّهین بر آن اساس بوده الآن فرو ریخته است. در عین حال، فلسفه صدرالمتألّهین از حیث نحوه‌ی تبیین جهان بسیار جالب است، همان طور که فلسفه افلاطون از این حیث بسیار جالب و جذاب است. اما نباید چنین پنداشت که این، همان حقیقتی است که پیامبر اسلام(ص) درصدد بیان آن بوده است. البته این سخنان بی‌احترامی به ساحت فلاسفه گذشته ما محسوب نمی‌شود و از بزرگی مقام آن علما نمی‌کاهد. من به هیچ وجه مخالف فلسفه نیستم، اصلاً اکثر اشتغال من پرداختن به فلسفه است و من آن را بسیار دوست دارم، ولی این امر موجب نمی‌شود که آن را از دین تفکیک نکنیم. تا وقتی که این دو را از هم تفکیک نکنیم، نمی‌توانیم در ایران فلسفه‌ای داشته باشیم که بتواند حیات امروزی ما را رهبری کند.

مجله ی نورالصادق شماره ی ۸

 منبع : http://daralsadegh.ir/bank-majallat-nooralsadegh/780-1390-07-26-07-32-18

___________________________________________________

۱ . پروفسور فلاطوری، این سخن را وقتی می‌گوید که به تحولاتی که فلسفه‌ی یونانی در دست مسلمین پذیرفته است توجه دارد، و خود، مقاله‌ی «تحول بنیادی فلسفه‌ی یونان» را نوشته است.

خبرنامه آرمان مهدویت

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.خانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*