رابطه ی دین و فلسفه (قسمت چهارم)
اگر تفکری این قدر دارای انسجام نباشد اصلاً به آن توجه نمیکنیم. ما که احوال پریشان و تناقض آلوده را فلسفه نمیدانیم. اما در نقد هر دستگاه فلسفی حداقل از دو جهت بدان مینگریم: یکی انسجام و سازگاری درونی اجزای آن دستگاه و دیگر این که آن دستگاه بر چه مبانی و اصولی مبتنی است. آیا آن اصول و مبانی قابل اثباتند یا نه؟ آیا آن مبانی به مرگ خود فتوا نمیدهند؟ با بدیهیات عقلی در تعارض نیستند؟
نه، این مبانی قابل اثبات نیست. من افلاطون را به همین دلیل مثال زدم. کیست که امروز بیاید مبانی فلسفه افلاطون را اثبات کند؟ ما اصلاً دنبال این کار نمیرویم. همین مطلب است که من میخواهم آن را از شما بگیرم. شما هرگز در پی این نباشید که مبانی، حقیقت باشد. فلسفه افلاطون این معنا را خوب روشن میکند. افلاطون توانست با اختراع آن ایدهها، جهان آن روز را تبیین کند با این که اصلاً چنین ایدههایی وجود ندارد.
همین که میگویید آن ایدهها وجود ندارد یک پایهاش را خراب کردهایم.
بله، اگر بخواهیم بگوییم که حقیقت این است، پایهاش را خراب کردهایم.
پس این فلسفه از بیرون قابل نقد است.
اصلاً شما به دنبال چه میگردید؟ اگر میخواهید بگویید که فلسفهی او بیان حقیقت است، مسأله حقیقت نباید مطرح باشد.
همه حرف همین است که پیروان فلسفه صدرایی میگویند: فلسفهی صدرایی عین حقیقت و واقع را بازگو میکند.
خوب، بگذارید آنها بگویند.
بحث سر همین است که اگر کسی بگوید که عناصر تشکیل دهنده و حتی پایههای این فلسفه از قبیل نظریه ماده و صورت و قول به هیولای اولی و عقول عشره و قاعدهی الواحد و منفعل بودن ذهن به هنگام شناخت و حضور عین ماهیت شیء خارجی در ذهن به هنگام ادراک شیء و نظریه جوهر و عرض با توجه به تعیین مصداق آن از سوی خود حکیمان و…
امروز غیر قابل اثبات و بعضاً ابطال شده است، خوب در آن صورت تمام آن بحثهایی که مبتنی بر اینهاست فرو میریزد و دیگر جایی برای قول به واقع نمایی این دستگاه فلسفی نمیماند.
توجه کنید! من میخواهم همین را بگویم که شما و دیگران اصلاً این تصور را از ذهن خود بیرون کنید که ما در فلسفه به دنبال واقعیت و حقیقت گویی هستیم. اگراین تصور از بین برود، آن گاه میتوان گفت که هر یک از فلسفهها نوعی تبیین از آن جهانی است کــه
آن فیلسوف جهان را بدان گونه میدیده است و اگر بیان آن فیلسوف در این تبیین منسجم بوده، سیستم او موفق است و اگر منسجم نبوده موفق نیست. حال اگر شما از اول بخواهید مسألهای را در فلسفه وارد کنید که اصولاً خارج از آن است، در این صورت اشکال از شماست و آن هم این است که شما از اول وظیفه فلسفه را بیان واقعیت نفس الامری بدانید، یعنی آن واقعیتی که حضرت باری تعالی آن را آفریده است. اگر این را بگویید، این چیزی است که شما داخل فلسفه کردهاید اما با از بین رفتن این، پایهی فلسفه از بین نمیرود.
اگر این را بپذیریم که فلسفه مبین واقعیت نیست، در آن صورت سیستمی میسازیم که جهان را تبیین کند. این سیستم همین قدر که بیتعارض و منسجم باشد برای ما کافی است؟…..
برای ما یعنی برای نتایجی که میگیریم. فلسفه که برای شعر خوانی نیست. آن که مینشیند و فکر میکند میخواهد نتیجه عملی بگیرد. اگر فلسفه عملی نداشته باشد، خوب، شعر است.
نتیجه عملیاش چیست؟ اگر ما گفتیم که فلسفه مبین واقعیت نیست ….
من که هیأت بطلیموس و کپرنیک را برایتان مثال زدم. آنها فایدهشان این بود که توانستند بسیاری از پدیدههای طبیعت را بیان کنند، منتها هیأت بطلیموسی نتوانست بسیاری از مسائل را بیان کند و تا وقتی که هیأت کپرنیکی مشخص نبود همه معتقد بودند که واقعیت همان است که بطلیموس گفته است؛ زیرا نتایجی که از آن میگرفتند درست بود. ما باید بیشتر به نتایج اندیشهها توجه کنیم. اگر اندیشهای نتواند چیزی را بیان کند برای خود صاحب اندیشه خوب است، همان طور که اگر شعری انسجام شعرین نداشته باشد، دیگر نه شعر بلکه، معر است.
آیا شما علم و فلسفه را از این جهت متمایز نمیدانید که در علم، ما بیشتر به دنبال فایده عملی هستیم، همان طور که در مورد هیأت بطلیموسی فرمودید؛ ولی فلسفه که فایده عملی ندارد.
چرا فلسفه فایده عملی ندارد؟ فلسفهای که فایده عملی نداشته باشد اصلاً فلسفه نیست.
پس فایده عملی فلسفه صدرایی چیست؟
این را باید از علمای فلسفه صدرایی بپرسید.
آنها میگویند فلسفه صدرایی مبین واقعیات نفس الامری است و رابطه خدا و خلق را آن چنان که هست بیان میکند و….
خوب، خدا این عزیزان را حفظ کند.
سؤال دیگری هست و آن این که برای خروج از وضعیت فعلی، آموزش فلسفه در ایران چه راه حلی به نظر شما میرسد؟
به نظر من قبل از هر چیز، توجه به یک نکته ضروری است و آن نکته این است که اصلاً امروز، دیروز و فردا را کنار بگذاریم. همین طور این را هم کنار بگذاریم که یک حقیقت نفس الامری وجود دارد و وظیفهی فلسفه این است که آن را بشناسد. ما باید به این نکته توجه کنیم که در مقابل سلسلهای از مسائل دنیای امروز قرار گرفتهایم و باید برای آنها راه حلی پیدا کنیم. برای حل این مسائل نوعی مبانی فکری انتخاب میکنیم و بر اساس آنها پارهای از راهحلها را به بحث میگذاریم. اگر آن راهحلها با آن مبانی متلائم و هماهنگ بود، آن تبیین قابل تحسین است. بنابراین، ما در فلسفه به دنبال حقیقت نفس الامری نیستیم. سؤال از حقیقت نفس الامری مربوط به حوزهی دین است نه فلسفه. و این سؤالات دینی از اول هم در فلسفه مطرح نبوده است و بزرگانی چون افلاطون و ارسطو نیز هرگز چنین داعیهای نداشتهاند. بنابراین، امروز هم فلسفه افلاطون و ارسطو قابل بحث است و اصلاً مسأله قدیم و جدید و برتر و بهتر مطرح نیست. این که گفتید چه کار بکنیم. یکی از کارهای لازم این است که ببینیم فیلسوفان بزرگ از قبیل افلاطون و ارسطو خودشان مدعی چه چیزی هستند و خواستهاند چه چیزی را بشناسند و چه مقدار به آن خواسته خود نزدیک شدهاند. و به عبارت جامعتر باید در اینجا ابتدا چرایی فلسفه و یا فلسفهی فلسفه را بیاموزیم. این بهترین راهی اسـت که بایـد برویـم. البته همه ایـنها نـوآوریهای ارزشمندی داشتهاند و جای آنها محفوظ است. ملاصدرا و ابنسینا جایشان محفوظ است و ما گاهی در فلسفهی آنها به نکاتی برمیخوریم که هنوز زنده است. ما در آلمان بر روی ترجمه لاتینی «شفا»ی بوعلی کار میکنیم و آن را با اندیشههای امروز تطبیق میدهیم و میبینیم که در بسیاری از موارد تحلیلهای فکری ابنسینا، منطبق با فرمولهای منطق ریاضی است. پس توجه داشته باشیم که اصلاً مسأله این نیست که چیزی کهنه شده و باید آن را دور انداخت. نه خیر، همه اینها، همیشه در حد ذات خودشان تازهاند. اگر شما بتوانید این را بفهمانید، این فتح بابی در جهان فلسفه و اندیشه ما خواهد شد. ما الآن نمیتوانیم کار دیگری بکنیم. اگر ما امروز این کار را کردیم، یعنی دانش فلسفه را با توجه به سیر تاریخی آن مورد نقد و بررسی قرار دادیم، آنگاه نسلهای آینده میتوانند بر اساس اندیشههای ما چیزی بسازند. والاّ تا زمانی که به درستی حدود و ثغور این فلسفه را مشخص نکنیم، کاری از پیش نمیبریم. فلسفه صدرایی هم که یکی از آن فلسفههاست، البته هنر عظیمی است. صدرالمتألهین واقعاً خیال میکرد که فلسفه بیان حقیقت نفس الامری مخلوق الهی است و بر اساس این اعتقاد فکر کرد و سیستمی از اندیشه پدید آورد. فکر او قابل تحسین است؛ اما آن نیست که آدم بنشیند و برای آن سینه بزند و بگوید تمام حقیقت در این خلاصه شده است. حال اگر کسی هم بیاید و اینها را ترجمه کند اشکالی ندارد، اما حالا خیال نکنند که اگر این کتابها ترجمه شود و به مغرب زمین برود و آنها این کتابها را بخوانند تکانی میخورند و خیال میکنند که این کتابها از آسمان افتاده است. این تخیلاتی است که برخی از فرنگیها در ذهن این علمای ما به وجود آوردهاند و اینها هم وجود و اهمیت خودشان را فراموش کردهاند. آیا اصلاً مایه خجالت نیست که ما بیاییم استحکام آیات قرآن را با استناد به اقوال فیلسوفان تأکید کنیم؟
به نظر میرسد که عدم آشنایی با سیر تفکر فلسفی غرب منشأ چنین توهمی شده است و حال آن که بسیاری از مطالبی که حکیمان ما مطرح کردهاند در فلسفهی توماس اکوئینی و خصوصاً در فلسفه تومایی جدید کم و بیش مطرح شده است. فیالمثل، اینها خیال میکنند که در غرب «علیّت» را فقط به همان معنای «علیّت اعدادی» میشناسند و اگـر
ما «علیّت ایجادی» را برای آنها توضیح دهیم، آنها مشکلاتشان حل خواهد شد. در حالی که این مباحث همه از سوی حکیمان متأله آن جا مطرح شده است. اینها از غرب بیش از همه راسل و امثال او را میشناسند و گمان میکنند که حرفهای ما برای آنها کاملاً جدید است و اگر آنها از مطالب ما آگاه شوند به راه میآیند و حقانیت آنها را تصدیق میکنند.
انشاءالله که ترجمه کنند و موفق شوند. ما که منّاع الخیر نیستیم. خوب بگذارید در همین جا بحث را خاتمه دهم.
از لطف شما بسیار سپاسگزاریم.
مجله ی نورالصادق شماره ی ۱۰
منبع : http://daralsadegh.ir/bank-majallat-nooralsadegh/780-1390-07-26-07-32-18