زينب! اي بيت ولايت، مهد تو!
تالي عهد حسيني، عهد تو!
پا به جاي پاي من بنْهادهاي
من فتادم، تو نكو استادهاي
يافت كار من اگر حُسن ختام
هست كار تو وليكن ناتمام
ما دو تا بستيم عهدي در نخست
من به سر بردم، كنون دوران توست
كاروانت را شوم روشنچراغ
تا ره مقصد ز من گيري سراغ
زينب است و راه برگشت از دمشق
زاد راهش، ياد يار و درد عشق
ميسپارد راه امّا بيحسين
بيتسلّاي دل و بينور عين
گر چه بياو، زندگي بيحاصل است
ليك گر او نيست، عشقش در دل است
روي دل هر جا به هر سو ميكند
چشم جان، سِير رخ او ميكند
اين سفر هم نيست جز با ياد
او گامگام و كوبهكو و سوبهسو
يافت زينب، مدفن جانان خويش
مدفن جانان نه، جانِ جان خويش
ديد آن جوياي اكسير لقا
تودهاي خاك است و دنيايي صفا
در دل آن خاك، دنيا خفته است
هر چه زيبايي در آنجا خفته است
مشت خاكي، قبلهگاه خاكيان
بلكه مسجود همه افلاكيان
اشك چون گويم بدان باريد چشم؟
لالهها از خون دل، كاريد چشم
ديد تا آن مدفن جان جهان
كرد همچون ني ز سوز دل، فغان
كاي رُخت بر ديدهي دل، منظرم!
جان جانانم! عزيز مادرم!
اي مرا عشقت، اميد و آرزو!
جان من! بيزينبت چوني؟ بگو
بيتو،من هر لحظه صد جان دادهام
چون غباري در پيات افتادهام
دانهي الفت به جانم كاشتي
تو بگو، بيمن چه حالي داشتي؟
بيتو، من بردم به سر، يك اربعين
هر دَمَش صد شور روز واپسين
گوييا پاي زمان وامانده بود
هر دمي در ديده عمري مينمود
خواهم اينك عقده از دل واكنم
با تو اسرار درون، افشا كنم
اي شكوه و مجد و عزّت را ثبوت!
كردهام از شرح غم، هر جا سكوت
ديده را گفتم كه هان! گريان مشو
اشكريزان، پيش نامردان مشو
ناكسان از گريهات، خندان شوند
پاي ميكوبند و دستافشان شوند
دل ز فرياد و فغان كردم خموش
شد درون سينه زنداني، خروش
از غم دل گر چه هر «آن» سوختم
شمعسان بي آه و افغان سوختم
پايهي صبر ار چه محكم ساختم
سوختم از بس كه با غم ساختم
در طريق نشر دين و بسط كيش
با وقار زينبي رفتم به پيش
زينبم من، اي تو معناي وقار!
از تو دارم اين شهامت، يادگار
در دلم، شمع وفا افروختي
درس آزادي مرا آموختي
اي جمالت، شمع بزم جانفروز!
با تو گويم رازهاي سينهسوز
هر سر مويي زباني كرده باز
با تو ميخواهد كند افشاي راز
ما نژاد شوكت و حرّيّتيم
مرد و زن، معناي مجد و عزّتيم
ضعف را در قدرت ما، راه نيست
ضعف اندر شأن «آلالله» نيست
شد فزون صبرم، فزون شد هر چه غم
قامت صبرم نشد از غصّه، خم
خالي از اغيار، اينجا محفل است
حال، وقت شرح اسرار دل است
اي مرا ياد تو، يار و همنفس!
با تو گويم آنچه ناگفتم به كس
اي قرار خاطر آزردهام!
بيتو هر دم، خون دلها خوردهام[2]
تا تو گلگون كردي از خون، خاك را
وز شفق آراستي، افلاك را
زينبت مانْد و هزاران ابتلا
هر دمي اندوه و هر گامي بلا
كردم از اخلاص، اي جان جهان!
درّ گفتار تو زيب گوش جان
بستم از دشت بلا، بار سفر
سوي شام و كوفه گشتم رهسپر
بودي اندر نوك ني ناظر، مرا
مايهي آرامش خاطر، مرا
ديدي اندر كوفه چون گفتم سخن
گشت مسحور بيانم، مرد و زن
اي دم گرمت، مسيحاآفرين!
از تواَم فيض بيان آتشين
گرم ايراد سخن بر ناقه، من
ناگهان لرزيد تار و پود تن
از فراز ني نوايي شد بلند
جسم من ناليد چون ني، بندبند
يا رب! اين ماه دلافروز من است
روشنيبخش شب و روز من است
مهر و ماهش گر چه باشد در گرو
آفتاب من چرا شد ماه نو؟
سر زدي از برج ني همچون هلال
اي مه و مهر از رُخت در انفعال!
«عابد»! از اين گفته ديگر لب ببند
سوز آهت، شعله در دفتر فكنْد
هر نفس از عمر ميكاهد دمي
راستي هيچ است، عمر آدمي
چون ز عمر رفته ميآرم به ياد
آتشينآهم برآيد از نهاد
چون ز آب معصيت تردامنم
اشك حسرت ميچكد بر دامنم
ره دراز است و منم بي زاد راه
توشهاي بر كف، نه غير اشك و آه
بستهام دل بر تولّاي حسين
آن علي را طاقت دل، نور عين
اي پناه بيپناهان، مهر تو!
زينتافزاي دو گيتي، چهر تو!
ني سزايت، گفتهي آشفتهام
از تو امّا گفتهام تا گفتهام
كي بيان من تو را باشد سزا؟
ذرّه چون خورشيد را گويد ثنا؟
دستِ كوتاه از غبار پاي تو
كي رسد بر دامن والاي تو؟
ليك گر دريا گهر دارد فزون
دم زند آنجا حبابي هم نگون
بر فلك ميسايد از عزّت، سرم
گر غلامانت نرانند از درم
اي تو نفس رحمت و درياي جود!
غرق احسان تو، دنياي وجود!
جز تو با كس درد گفتن، ني سزا
اي به درد دردمندان، آشنا!
با نگاهي درد من، درمان كني
صد هزاران مشكلم، آسان كني
جان زهرا مادرت! اي ذوالكرم!
سايهاي افكن ز رحمت بر سرم