شنبه , 14 تیر 1404
آخرین مطالب
خانه » شخصيت و عملكرد عمربن عبدالعزيز و ديدگاه امام باقر(علیه السلام) درباره او

شخصيت و عملكرد عمربن عبدالعزيز و ديدگاه امام باقر(علیه السلام) درباره او

شخصيت و عملكرد عمربن عبدالعزيز و ديدگاه امام باقر(علیه السلام) درباره او

حجت الاسلام احمدديلمي*

مقطع تاريخي امامت امام باقر(علیه السلام ) يكي از ناشناخته‌ترين دوره‌هاي تاريخ اسلام است. در اين ميان چگونگي ارتباط امام باقر(علیه السلام ) با عمر بن عبدالعزيز، خليفه اموي، و ارزيابي عملكرد او در قبال علويان از پيچيدگي ويژه‌اي برخوردار است. بررسي و تحليل اين موضوع، از يك سو، به شناسايي و ارزيابي شخصيت عمر بن عبدالعزيز كمك مي‌كند، و از سوي ديگر، سيره سياسي ائمه معصومين(عليهم­السلام) و تدابير حكيمانه آنها را در شرايط مختلف و در مواجهه با شخصيت‌هاي گوناگون سياسي نشان مي‌دهد و خود مي‌تواند موجب توسعه انديشه سياسي به ويژه انديشه سياسي شيعي گردد. براي بررسي اين مسئله در اين مقاله، به بيان مشخصات فردي عمر بن عبدالعزيز، عملكرد او پيش از دوران خلافت و در دوره خلافت، رفتارش با علويان و شخصيت عمر از نگاه امام باقر(علیه السلام ) و برخي پرداخته شده است.

واژه­هاي كليدي: امام باقر(علیه السلام )،عمر بن عبدالعزيز، امويان، انديشه سياسي اسلام،سيرة سياسي امام باقر(علیه السلام)، علويان.

مقدمه

تاريخ سياسي اسلام به ويژه مقطع بعد از رحلت پيامبر اكرم(ص) داراي نكات تاريك و مبهمي است؛ از اين رو بررسي تحليلي و تطبيقي جايگاه، نقش و عملكرد دو مكتب عمدة فكري و سياسي در ميان مسلمانان، يعني ـ مكتب اهل بيت(علیه السلام ) و مكتب خلفا ـ كار چندان آساني نيست، زيرا وجود گرايش‌هاي سياسي و اعتقادي در مورخان، برخورد گزينشي آنها با وقايع تاريخي و جهل يا سكوت آنها در قبال بسياري از حوادث جامعه اسلامي و… مشكلات فراواني را پيش‌روي تاريخ‌نگاران قرار مي‌دهد، البته اين مشكل در همة مقاطع تاريخي به يك حد مصداق ندارد، بلكه در مراحل مختلف براساس شرايط سياسي اجتماعي متفاوت است.
مقطع تاريخي امامت امام محمد باقر(علیه السلام ) يكي از ناشناخته‌ترين اين دوره‌ها به حساب مي‌آيد؛ به طوري كه به ندرت مي‌توان تحليل مستقلي را از زندگي سياسي آن حضرت به دست آورد. در اين ميان، چگونگي ارتباط امام باقر(علیه السلام ) با عمربن عبدالعزيز، خليفة اموي و ارزيابي عملكرد او با علويان از پيچيدگي خاصي برخوردار است، چرا كه به فرموده امام علي‌(علیه السلام ) :
اگر باطل با حق در نياميزد، حقيقت‌جو آن را بشناسد و بداند، و اگر حق به باطل پوشيده نگردد دشمنان را مجال طعنه‌زدن نماند. ليكن اندكي از اين و آن گيرند، تا به هم درآميزد و شيطان فرصت يابد و حيلت برانگيزد.[1]

پژوهشگران تاريخ اسلام در ارزيابي شخصيت عمر بن عبدالعزيز به دو گروه تقسيم شده‌اند؛ اكثر آنها از او چهره‌اي مثبت و خليفه‌اي عادل، زاهد و راشد را ترسيم مي‌كنند و با تكيه بر اعمال مثبت او از نكات منفي زندگي‌اش چشم‌پوشي كرده و درصدد توجيه سؤالات اساسي در خصوص مشروعيت خلافت او برآمده‌اند.[2] اما گروهي ديگر نگرشي مثبت به او ندارند و مدارك تاريخي موجود هم تا حدي اين ديدگاه را تاييد مي‌كند. بنابراين در مطالعه‌اي همه جانبه بايد تمامي مدارك موجود و سؤالات طرح شده مورد توجه قرار گيرد.
در اين راستا شخصيت عمر بن عبدالعزيز را مي‌توان در محورهاي زير بررسي كرد :
1- مشخصات فردي عمربن عبدالعزيز؛
2- عملكرد او قبل از خلافت؛
3- عملكرد او در دوره خلافت؛
4- عكس‌العمل امويان در قبال رفتار عمر با علويان؛
5- ارزيابي عملكرد و شخصيت عمر.

مشخصات فردي عمر بن عبدالعزيز

ابوحفص عمر فرزند عبدالعزيز بن مروان بن حكم و مادرش «ام عاصم» دختر عاصم­بن عمر است. وي در «حلوان» روستايي در مصر به دنيا آمد كه پدرش امير آن جا بود. بعد از درگذشت پدرش، عمويش عبدالملك، او را به دمشق فرا خواند.
در ماه صفر سال 99 مردم با او به عنوان خليفه بيعت كردند و در سال 101 ه. در 39 سالگي پس از دو سال و پنج ماه خلافت در دير «سمعان» در منطقة دمشق از دنيا رفت.[3]

حيات عمر بن عبدالعزيز قبل از خلافت

هنگامي كه وليدبن عبدالملك به خلافت رسيد عمر را در سن 25 سالگي در ماه ربيع‌الاول سال 87 به ولايت مدينه منصوب كرد.[4] وي در سال 93 ه . از اين سمت عزل شد و به شام بازگشت.[5] در پي اختلاف بين وليد بن عبدالملك و برادرش سليمان بر سر جانشيني وليد، وليد در صدد عزل سليمان از ولايت عهدي و انتصاب فرزندش به اين مقام برآمد و حتي توانست موافقت و مساعدت بسياري از اشراف را با تطميع و تهديد جلب كند، اما عمربن عبدالعزيز با وليد همراهي نكرد و گفت كه «ما با سليمان بيعت كرده‌ايم». در نتيجه در معرض آزار و اذيّت وليد قرار گرفت و زنداني شد. ولي پس از سه روز مورد شفاعت قرار گرفت و آزاد گرديد و بعد از اين كه سليمان به خلافت رسيد به عنوان وليعهد او معرفي گرديد.[6]

تجمل‌پرستي و مشي اشرافي عمر به خصوص قبل از رسيدن به خلافت امري معروف و مشهود است. حجاج صواف مي‌گويد: عمر بن عبدالعزيز در هنگامي كه والي مدينه بود به من دستور داد كه چند پيراهن برايش بخرم و من پيراهن‌هايي برايش خريدم كه در ميان آنها پيراهني به مبلغ چهارصد درهم بود. عمر وقتي آن را با دستش لمس كرد، گفت كه چقدر خشن و زبر است.[7]

هارون بن صالح از پدرش نقل مي‌كند كه ما پول زيادي به لباس‌شوي مي‌داديم تا لباس‌هاي ما را با آبي كه لباس‌هاي عمربن عبدالعزيز را با آن شسته بود بشويد، به خاطر عطر زيادي كه در لباس‌هاي او وجود داشت.[8]

ابن عساكر در تاريخ خود مي‌نويسد: كساني كه به عمر حسادت مي‌ورزيدند هيچ عيبي نمي‌توانستند از او بگيرند، مگر اين كه بگويند او در استفاده از نعمت‌ها زياده‌روي وافراط مي‌كند و با تفاخر و تكبر راه مي‌رود.[9]

عملكرد سياسي عمر در دستگاه خلافت اموي و ميزان مشاركت او در مظالم امويان در هنگام امارت بر مدينه نيز قابل تأمل است. از ميان گزارش‌هاي ناقص موجود در متون تاريخي مي‌توان به بعضي از آنها اشاره كرد.

يعقوبي مي‌نويسد كه وليد به عمر بن عبدالعزيز (در زماني كه والي مدينه بود) نوشت كه مسجد پيامبر(ص) را خراب نموده و منازل اطراف را به آن ضميمه نمايد و اتاق‌هاي زمان پيامبر(ص) را نيز جزء مسجد قرار دهد، عمر نيز چنين كرد. هنگامي كه شروع به خراب كردن خانه‌ها كردند و اتاق‌ها در حال خراب شدن بود خبيب بن عبدالله­بن زبير به نزد عمر رفت و گفت سوگند به خداوند تو اين آيه از قرآن را كه مي‌گويد: «إنّ الذين ينادونك من وراء الحجرات» را نابود مي‌كني. عمر در مقابل اين گفتار صد تازيانه به او زد و بر روي سر او آب سرد ريخت، در حالي كه روز سردي بود و در اثر آن خبيب مرد. پس از آن كه عمر به خلافت رسيد و زهد اختيار نمود هميشه از آنچه با خبيب كرده بود، اظهار ندامت و پشيماني مي‌كرد.[10]

همچنين ابن عساكر مي‌نويسد:
وليد بن عبدالملك به عمربن عبدالعزيز دستور داد كه دست مردي را كه ديگري را با شمشير مجروح كرده بود، قطع كند و عمر هم به همين دليل دست او را قطع كرد. اين گناهي بود كه هميشه به خاطر آن از خداوند طلب مغفرت مي‌نمود.[11]

عملكرد دوره خلافت عمربن عبدالعزيز

عملكرد عمر بعد از رسيدن به خلافت را در ابعاد مختلف بايد مورد بررسي قرار داد .
1. رفتار شخصي و خانوادگي عمر: چنان كه بعضي از مورخان گزارش داده‌اند، عمر بعد از رسيدن به خلافت در وضع اقتصادي خود و تصرفات خانوادگي‌اش تغييراتي داد؛ از جمله تجمل‌پرستي و مشي اشرافي خود را تا حدودي كاهش داد. به لباس‌هاي ارزان قيمت اكتفا كرد و زندگي‌اش از سطح پايين‌تري برخوردار شد و مازاد دارايي خود را بذل و بخشش مي‌كرد.[12] او همانند ساير مردم بر روي زمين مي‌نشست و آنچه از اموال (بيت‌المال) را كه در دست فاميل و خانوادة خودش بود، پس گرفت و اعلام كرد كه اين اموال متعلّق به مردم است و به ناحق و از روي ظلم به دست آمده است. او اين اموال را به صاحبانش بازگرداند و به همين دليل بعضي از نزديكانش او را از عواقب اين كارها بر حذر ‌داشتند، ولي او مقاومت مي‌كرد.[13]

ولي عمر بعضي از خوشگذراني‌ها را حتي در هنگام خلافت هم رها نكرد؛ براي مثال گفته مي‌شود كه: صداي غنا هرگز در گوش او قطع نشد، چه قبل از آن كه امير مدينه بود، و چه زماني كه حكومت به او واگذار شد تا زماني كه از دنيا رفت معمولاً به غنا گوش مي‌سپرد.[14]

2. روش زمامداري عمر بن عبدالعزيز: عمر در دستور العملي به كارگزاران خود نوشت:

بدانيد كه (پيش از اين) سختي‌ها و بلاهاي فراواني از حكام جور به مردم رسيده است؛ كارگزاران فاسد سنّت‌هاي بدي را در ميان مردم پايه‌گذاري كرده‌اند كه به ندرت انگيزة حق و قصد مدارا و احسان به مردم را داشتند. بنابراين، هر كسي از مردم كه قصد حج دارد، سريعاً حقش را به او بدهيد تا با آن آمادة حج شود و مادامي كه با من مشورت نكرده‌ايد مبادرت به قطع و اعدام نكنيد. عمر خودش نيز تمام روز را به رسيدگي به امور مسلمانان مي‌پرداخت و آن را باب رحمت الهي مي‌دانست.[15] اما با وجود اين، همواره روشي ميانه و تدريجي را در اجراي امور در پيش گرفته بود، به طوري كه به دليل عدم قاطعيت مورد اعتراض پسرش قرار گرفت. ولي او با استشهاد به حرمت تدريجي خمر از جانب خداوند، و نگراني از عدم تحمل مردم و رويگرداني آنها از تمام حق و بروز فتنه، رفتار خود را موجه مي‌دانست.[16]

اگر چه نمونه‌هايي از برخورد قاطع با تخلفات را مي‌توان در زندگي سياسي او ديد؛ براي مثال مسعودي نقل مي‌كند كه به يكي از كارگزارانش نوشت كه شاكيان از تو زياد، و تشكر كنندگان از تو كم شده‌اند، يا عدالت پيشه مي‌كني و يااز مقام خود عزل خواهي شد.[17]

از نظر مكتب فكري، چنان كه عمر خودش اعلام كرد سنّت رسول خدا(ص) را از مجراي سيرة شيخين جست‌وجو مي‌كرد و هر چيزي غير از آن را خارج از دين مي‌دانست.[18]

در تفكر سياسي او، معاويه از جايگاه ويژه‌اي برخوردار بود؛ به طوري كه ابراهيم بن ميسره مي‌گويد: هرگز نديدم كه عمربن عبدالعزيز كسي را زده باشد، مگر فردي را كه به معاويه دشنام بدهد. عمر چنين فردي را تازيانه مي‌زد.[19] 3. رفتار عمر در قبال علويان: اقدامات عمر در قبال علويان را مي‌توان در چند محور خلاصه كرد :

الف) منع لعن امام علي‌(علیه السلام (

منع لعن امام علي بارزترين اقدام عمر در قبال خاندان پيامبر(ص) و اساسي‌ترين دليل حسن ظن عموم شيعيان به اوست. به لحاظ تاريخي اصل وقوع چنين اقدامي از جانب عمر مسلّم مي‌نمايد؛ زيرا مورخان متعددي تصريح كرده‌اند كه بني‌اميه برفراز منابر بر امام علي(علیه السلام ) سبّ و لعن مي‌كردند.[20] ولي هنگامي كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد اين عمل را ترك كرد و به عمال خود نيز دستور داد كه آن را ممنوع كنند و به جاي آن يكي از آيات زير را بخوانند:[21] «ربنا اغفرلنا ولاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لا تجعل في قلوبنا غلاً للذين آمنوا ربنا انّك غفور رحيم».[22] و يا «ان الله يأمر بالعدل والاحسان و ايتاء ذي­القربي و ينهي عن الفحشاء و المنكر و البغي يعظكم لعلكّم تذكّرون».[23] در خصوص دليل و چگونگي اين اقدام عمر، مورخان بر دو امر تاكيد دارند:
دليل اول: عمر خود دربارة سبب محبتش به علي(علیه السلام ) مي‌گويد:

من در مدينه نزد عبيدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود، مشغول تحصيل علم بودم. روزي نزد او رفتم در حالي كه او مشغول نماز بود. نماز او طول كشيد و من همچنان منتظر تمام شدن نمازش بودم. بعد از پايان يافتن نمازش رو به من كرد و گفت: از كجا فهميدي كه خداوند بعد از اين كه از شركت‌كنندگان در جنگ بدر و بيعت رضوان راضي بود، دوباره بر آنها غضبناك شده است؟ من پاسخ دادم كه چنين چيزي را نشنيده‌ام. گفت: پس اين چيزهايي كه از تو در مورد علي(علیه السلام ) به من رسيده است، چيست؟ گفتم من از شما و از درگاه خداوند عذر مي‌خواهم! و رفتار گذشته خود در مورد علي‌(علیه السلام ) را كنار گذاشتم.[24]

دليل دوم: عمر در مورد اقدامش مي‌گويد:
من مي‌ديدم كه پدرم در هنگام خواندن خطبه هنگامي كه به اسم علي‌(علیه السلام ) مي‌رسد، كلام را در دهان مي‌گرداند. از وي پرسيدم: اي پدر، من احساس مي‌كنم كه شما درهنگام خواندن خطبه، وقتي به اسم علي(علیه السلام) مي‌رسيد دچار نوعي تقصير مي‌شوي؟ گفت: تو هم متوجه اين رفتار من شده‌اي!؟ گفتم بلي. سپس گفت: اي فرزندم، اگر مردمي كه در اطراف ما هستند، فضايلي را كه ما درباره علي(علیه السلام ) مي‌دانيم، بدانند، بدون شك از ما جدا شده و به اولاد علي(علیه السلام ) روي خواهند آورد.[25]

بنابراين معلوم مي‌شود كه عمر بن عبدالعزيز قبل از اين دو واقعه، در قبال امام علي(علیه السلام ) رفتاري همانند بقية مردم داشت و بروز اين دو حادثه و شايد موارد مشابه ديگر، سبب شد كه او رفتار خود را تغيير دهد.

ب) بازگرداندن فدك و حقوق مالي علويان به آنها

يكي ديگر از اقدامات اساسي عمر در قبال علويان بازگرداندن فدك به فرزندان فاطمه(سلام­الله عليها) بود؛ حقي كه معاويه آن را به مروان داده بود و مروان هم آن را به پسرش، عبدالعزيز بخشيده و عمر آن را به اصطلاح از پدر به ارث برده بود. فدك در دست اولاد فاطمه(سلام­الله عليها) بود تا اين كه يزيدبن عبدالملك به خلافت رسيد و دوباره آن را از آنها گرفت.[26]

مسعودي مي‌نويسد:
عمر بن عبدالعزيز به فرماندار خود در مدينه نوشت كه ده هزار دينار در ميان فرزندان علي بن ابي‌طالب(علیه السلام ) تقسيم كند. فرماندار در جواب نوشت كه علي(علیه السلام ) فرزندان متعددي از ميان تيره‌هاي مختلف قريش دارد، مقصود كدام فرزندان او هستند؟ عمر (با ناراحتي) نوشت كه اگر من به تو دستور بدهم كه گوسفندي قرباني كني، تو خواهي پرسيد كه آيا سياه باشد يا سفيد؟ وقتي اين نامة من به دست تو رسيد ده هزار دينار را در ميان فرزندان علي از فاطمه (رضوان الله عليها) تقسيم كن، چرا كه حقوق زيادي از آنها ضايع شده است.[27]

در بعضي از گزارش‌ها در ذيل اين دستور تصريح شده است كه فدك ملك شخصي پيامبر(ص) بوده است.[28] عبدالله بن محمد بن عقيل نقل مي‌كند:
اولين مالي را كه عمربن عبدالعزيز تقسيم كرد و براي ما فرستاد به زنان ما به مقدار مردان و به كودكان‌مان به مقدار آنچه به زنان تعلق مي‌گيرد داد. به طوري كه به ما اهل بيت سه هزار دينار رسيد و به ما نوشت كه: اگر من باقي باشم همه حقوق شما را خواهم داد. [29]

همان طور كه در متن اكثر اين گزارش‌ها آمده است عطاياي عمر به بني هاشم و اولاد علي (علیه السلام ) به عنوان درآمد حال و گذشته فدك بود، كه بنا حق از آنان ستانده شده بود.

ج) ابراز محبت عمر به علويان

سعيد بن ابان قرشي نقل مي‌‌كند:
عبدالله بن حسن در حالي كه گيسواني بلند و سن اندكي داشت بر عمر بن عبدالعزيز وارد شد. عمر او را بر بالاي منبر نشاند و خود روبه‌ روي او نشست و درخواست‌هاي او را برآورده كرد. يكي از چين خوردگي‌هاي شكم او را گرفت و به شدت فشرد، به طوري كه احساس درد كرد و به او گفت اين را به عنوان نشانه‌اي براي شفاعت به خاطر داشته باشد. وقتي كه از مسجد خارج شد نزديكانش او را ملاقات كرده و گفتند: تو با يك پسربچه كم سن و سال اين گونه برخورد مي‌كني! عمر در جواب آنها گفت: از افراد بسيار موثقي شنيدم به طوري كه انگار خود از دهان رسول الله(ص) شنيده باشم كه فرمود: «به درستي كه فاطمه(سلام­الله عليها) پارة تن من است. و آنچه او را خوشحال كند مرا خوشحال كرده است». من مي‌دانم كه اگر فاطمه(سلام­الله عليها) زنده بود قطعاً كاري كه من با فرزند او كردم خوشحالش مي‌نمود. نزديكانش پرسيدند. پس چگونه اين عمل تو كه شكم او را فشردي، با اين كلام تو سازگار است؟ عمر پاسخ داد كه هيچ يك از بني هاشم نيست، مگر اين كه حق شفاعت دارد و من اميدوارم كه از جمله شفاعت شدگان توسط اين فرد باشم.[30]

همچنين يزيد بن عيسي بن مورق گزارش مي‌كند:
من در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز در حالي كه او در خناصره (سرزمين كوچكي از توابع حلب) بود و به هر غريبي دويست درهم مي‌داد نزد او رفتم. ديدم در حالي كه شلوار و جامه‌اي از پشم برتن دارد، تكيه كرده است. از من پرسيد: تو از چه قومي هستي؟ جواب دادم كه من از اهل حجازم. پرسيد از كدام‌شان؟ گفتم از اهالي مدينه‌ام. پرسيد از چه طايفه­اي؟ گفتم از قريش­ام. پرسيد از كدام خاندان قريشي؟ گفتم از بني­هاشم هستم. پرسيد از كدام گروه بني هاشم؟ گفتم از دوستداران علي(علیه السلام ) هستم. پرسيد كدام علي؟ من سكوت كردم دوباره پرسيد كدام علي؟ من سكوت كردم دوباره پرسيد: كدام علي؟ گفتم علي بن ابي طالب. راست نشست و عبايش را كنار گذاشت. سپس دستش را به روي سينه‌اش گذاشت و گفت: و من نيز به خدا قسم دوستدار علي هستم. شهادت مي‌دهم كه گروهي از كساني كه پيامبر(ص) را درك كرده بودند، گفته‌اند كه رسول خدا(ص) فرمود: «من كنت مولاه فعلي مولاه» بعد مزاحم را صدا زد و از او پرسيد كه به امثال او چند درهم مي‌دهي؟ پاسخ داد دويست درهم. گفت به او به خاطر محبت به علي پنجاه دينار بده. سپس پرسيد: آيا تو از جملة مستمري‌بگيران از بيت‌المال هستي؟ گفتم خير! دستور داد تا مرا در زمرة مستمري بگيران قرار دهند. در پايان گفت به سرزمين خودت بازگرد كه به زودي آنچه براي ديگران فرستاده مي‌شود براي تو هم خواهد آمد.[31]

د) لغو ممنوعيت كتابت حديث: از جمله اقدامات مثبت عمر بن عبدالعزيز لغو ممنوعيت نوشتن حديث بود. اين ممنوعيت به دلايل سياسي از زمان خليفه اول و دوم شروع شده بود.[32] و تا زمان عمر بن عبدالعزيز ادامه داشت. وي با صدور بخشنامه‌اي فرمان داد كه: «احاديث رسول خدا(ص) را بنويسيد، زيرا من بيم آن دارم كه با مرگ اهل علم، چراغ علم [پيامبر(ص)] خاموش گردد.»[33]

روابط امام باقر(علیه السلام ) با عمر بن عبدالعزيز

هنگامي كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد، از فقها براي مشورت و همكاري دعوت كرد و نزديك‌ترين مردم به او فقها بودند. او فرستاده‌اي نيز نزد ابوجعفر محمد بن­علي‌الباقر(علیه السلام ) فرستاد. وقتي امام(علیه السلام ) نزد او آمد عمر ساعتي با ايشان مشورت كرد. هنگام خداحافظي، عمر از امام(علیه السلام ) تقاضاي موعظه و نصيحت كرد، امام(علیه السلام ) فرمود: تو را سفارش به تقواي الهي مي‌كنم و اين كه بزرگ را پدر و كوچك را پسر و مردان را برادر خود بداني. عمر گفت: خداوند تو را رحمت كند، تو همه آنچه را كه ان‌شاءالله موجب خير و سعادت ما مي‌شود جمع كردي، به شرط اين كه ما به آن عمل كنيم و خداوند ما را بر آن ياري فرمايد.
بعد از اين كه امام به وطن خود بازگشتند، عمر پيغام فرستاد كه من مي‌خواهم به ديدن شما بيايم. امام(علیه السلام ) فرستاده‌اي نزد او فرستاد و فرمود لازم نيست شما بياييد من نزد شما خواهم آمد. عمر قسم ياد كرد كه حتماً من بايد به محضر شما بيايم. در نتيجه عمر نزد امام آمد و به ايشان نزديك شد و سينه‌اش را بر سينه امام گذاشت و شروع به گريه كرد. سپس در مقابل امام نشست؛ و زماني كه از محضر امام خارج مي­شد، تمام خواسته‌هاي امام(علیه السلام ) را برآورده كرده بود. عمر برگشت و بعد از اين ديدار هرگز همديگر را نديدند، تا هر دو از دنيا رفتند.[34]

  1. عكس‌العمل امويان در قبال رفتار عمر با علويان

گزارش‌هاي تاريخي حكايت از نارضايتي امويان از عملكرد عمر در قبال علويان دارد. امام صادق(علیه السلام ) به نقل از پدر بزرگوارشان امام باقر(علیه السلام ) نقل مي‌كند:
هنگامي كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد و به ما عطاياي بزرگي داد، برادرش بر او وارد شد، و به او گفت كه بني اميه از اين كه تو فرزندان فاطمه(سلام الله عليها) را بر آنها برتري مي‌دهي خرسند نيستند. عمر در جواب گفت: علت اين كه من فرزندان فاطمه(سلام الله عليها) را ترجيح مي‌دهم، اين است كه من شنيده‌ام پيامبر(ص) مي‌فرمود: «به درستي كه فاطمه پاره تن من است، آنچه او را خوشحال كند، مرا خوشحال كرده است؛ و آنچه او را بيازارد، مرا آزرده است». بنابراين من در پي تحصيل سرور رسول(ص) و دوري از آزار ايشان هستم.[35] از طرف ديگر بعضي از مورخان نوشته‌اند كه عمر بر اموال بني‌اميه سخت‌گيري مي‌كرد و بسياري از آنچه را كه از بيت‌المال غصب كرده بودند، از آنها پس گرفت. همين امر نيز سبب كراهت آنها از او شده و موجب گرديد كه او را مسموم كرده و به قتل رسانند.[36]

  1. ارزيابي شخصيت عمر

الف) از نگاه ديگران

قيس بن جبير مي‌گويد: مثل عمر در ميان بني اميه مثل مؤمن آل فرعون است».[37]

مسعودي نيز مي‌گويد:
عمر در نهايت تعبد وتواضع بود وهنگامي كه به خلافت رسيد كارگزاران اموي را كه قبل از او بر مسند امور بودند، كنار گذاشت و در حدي كه در توان او بود، بهترين افراد را به كار گرفت و كارگزاران او هم روش او را دنبال كردند.[38]

همچنين از او به عنوان كسي كه دين را بر دنيا مقدم مي‌داشت، ياد مي‌كردند.[39] ابن طقطقا در فخري اشعاري را در رثاي او به سيد رضي(رضوان الله عليه) نسبت مي‌دهد كه در آن خطاب به عمر بن عبدالعزيز گفته شده است كه اگر قرار باشد كه چشمم بر جواني از بني­اميه بگريد، من بر تو خواهم گريست، و اگر جزا و پاداشي براي من مقدور بود، به تو پاداش مي‌دادم، چرا كه تو ما را از سب و دشنام حضرت اميرالمؤمنين(علیه السلام ) نجات دادي. چون تو پاك بودي، اگر چه خانواده تو اين طور نبودند، و تو بهترين اموات آل فرعون هستي.[40] درباره موضع بني هاشم در قبال رفتار عمر نقل شده است كه گروهي از بني هاشم اجتماع كردند و نامه‌اي نوشتند و براي عمر بن عبدالعزيز فرستادند. در اين نامه از او به خاطر اين كه با اقدامات خود موجب صلة ارحام در بين بني‌هاشم شده تشكر كردند، چرا كه آنها از زمان معاويه تحت ظلم و ستم بوده‌اند.[41]

ب) موضع امام باقر(علیه السلام ) نسبت به عمر بن عبدالعزيز

چنان كه از مباحث گذشته معلوم شد، رفتار امام باقر(علیه السلام ) در مقابل عمر رفتاري، ناصحانه بود. اين از بيان امام(علیه السلام ) در جواب سوال عمر از دليل رفتار دوگانه امام با او و خليفه قبل از او سليمان بن عبدالملك، به وضوح معلوم مي‌شود .

يعقوبي نقل مي‌كند كه روزي عمربن عبدالعزيز امام سجاد(علیه السلام ) را به ياد آورد و گفت كه چراغ دين، جمال اسلام و زينت عابدان، از ميان ما رفت. به او گفته شد كه فرزندش ابوجعفر محمدبن علي بازمانده (يادگار) اوست. عمر نامه‌اي به امام باقر(علیه السلام ) نوشت و خواست بدين وسيله او را ارزيابي كند. امام باقر(علیه السلام ) در جواب نامه‌اي به عمر نوشت و در آن عمر را موعظه كرده و ترسانيد. عمر دستور داد كه متن نامه امام باقر(علیه السلام ) به سليمان بن عبدالملك را حاضر كردند، مشاهده كرد كه امام‌(علیه السلام ) با او به ملايمت سخن گفته است. عمر به والي مدينه دستور داد كه محمد بن علي(علیه السلام ) را احضار كند و از او سبب اين رفتار را بپرسد كه با وجود اين كه من راه عدل و احسان در پيش گرفته‌ام، چرا با من اين گونه برخورد كرده‌اند و با سليمان آنچنان؟ والي مدينه امام(علیه السلام ) را احضار كرده و ايشان را در جريان سؤال عمر قرار داد. امام(علیه السلام ) فرمودند: سليمان حاكم جباري بود ومن با لحني كه با جباران سخن گفته مي‌شود به او خطاب كردم؛ ولي رفيق تو ادعاي بعضي از امور را دارد و من متناسب با وضع او مخاطبش ساختم. كارگزار عمر جواب امام(علیه السلام ) را به او گزارش داد، عمر بعد از شنيدن جواب گفت: تحقيقاً خداوند اهل اين خانواده را خالي از فضل و كمال قرار نمي‌دهد.[42]

بنابراين، از ديدگاه امام(علیه السلام ) عمر حاكم جباري همانند سليمان و بقية امويان نيست و با برنامه‌اي كه اعلام كرده و رفتاري كه نشان داده است، روزنه‌هاي اميد به تأثير موعظه و نصيحت را در مقابل امام(علیه السلام ) گشوده است؛ از اين رو امام(علیه السلام ) برخلاف ساير امويان او را سزاوار نصيحت مي‌يابد. و اين تلقي امام(علیه السلام ) از او در اين جمله كه «عمر بن عبدالعزيز نجيب بني اميه است»[43] پيداست كه اين ارزيابي امام(علیه السلام ) از عمر، در مقايسه با حكام ديگر اموي صورت گرفته است؛ و تأييدي مطلق نيست. بهترين شاهد بر اين امر روايات ديگري است كه در مقام ارزيابي شخصيت عمر از امام باقر(علیه السلام ) رسيده است. از جمله اين موارد جرياني است كه ابوبصير از امام باقر(علیه السلام ) نقل مي‌كند. او مي‌گويد: من با امام محمد باقر(علیه السلام ) در مسجد بودم كه عمر بن عبدالعزيز داخل شد، در حالي كه لباس زرد ملايم بر تن كرده و برغلامي تكيه داده بود. امام(علیه السلام ) فرمود: به زودي اين جوان به رياست و امارت خواهد رسيد و اظهار عدالت پيشه‌گي خواهد كرد، و امارت او چند سال به طول كشيده و بعد از آن مي‌ميرد. پس از مرگ او اهل زمين بر او خواهند گريست و اهل آسمان بر او لعنت خواهند فرستاد.

ابوبصير مي‌گويد: ما پرسيديم اي فرزند رسول خدا(ص)، اين امر چگونه ممكن است، در حالي كه شما از عدالت و انصاف او ياد كرديد؟ امام(علیه السلام ) فرمود: زيرا در جايگاه و منصب ما نشسته است در حالي كه هيچ‌گونه حقي بر اين منصب ندارد.[44]

شبيه همين جريان را عبدالله بن عطاء تميمي از امام سجاد(علیه السلام ) نقل مي‌كند. او مي‌گويد:
با امام سجاد(علیه السلام ) در مسجد بوديم، عمر بن عبدالعزيز از آن جا گذشت، در حالي كه نعليني به پا داشت كه بندهاي آن از نقره بود. او در آن زمان از جمله زيباترين جوانان بود. امام سجاد(علیه السلام ) نگاهي به او كرد و فرمود: اي عبدالله بن عطاء، اين آدم سرمست و خوش‌گذران را مي‌بيني؟ او نخواهد مرد مگر اين كه به رياست و امارت مردم مي‌رسد. عبدالله بن عطاء مي‌گويد من پرسيدم: همين فرد فاسق؟ امام(علیه السلام ) فرمود: بلي، ولي از امارت تا مرگش مدت زيادي طول نخواهد كشيد، و هنگامي كه بميرد اهل آسمان او را لعنت كرده و اهل زمين از خداوند براي او طلب آمرزش خواهند كرد.[45]

بنابراين، عمر بن عبدالعزيز علي‌رغم خدمات مثبتي كه انجام داده و در نتيجه آن به لسان امام باقر(علیه السلام ) ملقّب به «نجيب بني اميّه» گرديد، ولي گذشته از زندگي اشرافي‌اش، از جهت اصلي‌ترين ركن شخصيت سياسي او يعني مسئله خلافت و امارت با مشكل عدم مشروعيّت و غصبي بودن حكومت مواجه است. به همين دليل ملعون فرشتگان آسمان است. از ديدگاه امام باقر(علیه السلام ) و امام سجاد(علیه السلام ) در مجموع شخصيت موجه و مورد تأييدي نيست، بلكه غاصبي است كه بناحق بر كرسي امارت مسلمانان نشسته است؛ ولي در مقايسه با سلف خود روشي عادلانه‌تر را در پيش گرفته و برخوردي پسنديده‌تر را با علويان از خود نشان داده است؛ حتي از اظهار محبت قلبي به آنها هم ابائي نداشت. او تا حدودي دست تجاوزگران به بيت‌المال را كوتاه كرد؛ همين امر نيز موجب اختلاف برخورد ائمه‌(علیه السلام ) با او نسبت به ساير خلفا شده است، ولي به هر حال عدم مشروعيت خلافت او در نگاه ائمه (علیه السلام ) گناهي نابخشنودني تلقي شده است، به طوري كه لعنت فرشتگان آسمان را به دنبال دارد. اين امر مسئله‌اي است كه خود او نيز در مناظره‌اي كه با يكي از علماي خراسان در اين خصوص داشت از توجيه آن و ارائه دليلي قابل قبول عاجز ماند و سرانجام به عدم استحقاق خود به امارت مسلمانان اعتراف كرد. در اين جا مشروح اين مناظره را ذكر مي‌كنيم :

حسن بن ابي الحسن ديلمي در ارشاد القلوب نقل مي‌كند كه :
عمر بن عبدالعزيز به كارگزار خود در خراسان نوشت كه: هيئتي صد نفره از علماي آن ديار را نزد من بفرست، تا از آنها درباره عملكرد تو بپرسم. والي خراسان علماي آن سامان را گرد آورد و اين مطلب را با آنان در ميان گذاشت. آنها عذر آوردند كه ما را اهل و عيال و شغلي است كه رها كردن آنها برايمان ميسر نيست و عدل خليفه نيز اقتضا مي‌كند كه ما را به چنين امري اجبار ننمايد؛ ولي ما همگي بر شخصي توافق داريم كه به عنوان نماينده ما نزد او برود و سخنگوي ما در نزد او باشد. كلام او كلام ما و نظر او نظر ماست. والي خراسان او را نزد عمر بن عبدالعزيز فرستاد. وقتي كه داخل شد سلام كرد و نشست. سپس به عمر گفت: مجلس را براي من خلوت بنما! عمر پرسيد: چرا، تو يا حرف حق خواهي گفت كه در آن صورت حضّار تصديق‌ات خواهند كرد و يا كلام باطل خواهي گفت كه در آن صورت با تو مخالفت خواهند كرد. مرد جواب داد: خلوت مجلس را نه به جهت خودم، بلكه به خاطر تو تقاضا كردم، زيرا من خوف آن دارم كه بين من و شما كلامي جاري شود كه شنيدن ديگران براي شما خوشايند نباشد. در نتيجه، عمر دستور خروج اهل مجلس را داد و از مرد خواست كه سخن خود را بازگويد. مرد از او پرسيد: بفرماييد كه اين حكومت از كجا و چگونه به شما رسيده است؟ عمر مدتي طولاني سكوت كرد. مرد پرسيد: آيا نمي‌خواهي جواب بدهي؟ عمر پاسخ داد، خير! مرد پرسيد، چرا؟ عمر پاسخ داد: اگر بگويم كه براساس نص و تصريح خداوند و يا رسول او اين منصب به من رسيده است، دروغ گفته‌ام! و اگر بگويم كه با اجماع مسلمانان به امارت آنها رسيده‌ام؛ تو خواهي گفت كه اين چه اجماعي است كه ما اهل بلاد مشرق زمين از آن خبري نداريم ونسبت به آن اجماعي نكرده‌ايم! و اگر بگويم كه از پدرانم به ارث برده‌ام! خواهي گفت كه فرزندان پدرت فراوانند، پس چگونه از ميان آنها فقط به تو اختصاص يافته است؟ مرد گفت سپاس خداوند را كه تو به ضرر خود و به حق ديگران اعتراف نمودي. اكنون ديگر من به سرزمين خود باز خواهم گشت. عمر گفت، نه، به خدا سوگند تو موعظه‌گر درشتخو و بداخلاقي هستي! مرد عالم گفت پس اگر دليل و توضيح ديگري داري بگو. عمر گفت: من ديدم افرادي (حكامي) كه قبل از من آمده‌اند، ظلم نموده، غصب كرده، به مردم ستم نموده و خود را نسبت به بيت‌المال مسلمين بر ديگران مقدم داشته‌اند، و مي‌دانستم كه من اين امور را مباح نخواهم دانست و هزينة ولايت من كمتر و سبك‌تر از ديگران خواهد بود، در نتيجه خلافت را پذيرفتم.
مرد عالم پرسيد: آيا اگر تو زمام امور را به دست نمي‌گرفتي، و شخصي غير از تو چنين مي‌كرد و همانند افراد قبل از تو عمل مي‌نمود، از گناه آن چيزي دامن‌گير تو مي‌شد؟
عمر در جواب گفت: خير. مرد عالم گفت: پس تو راحت و سلامت ديگري را به سختي و خطر خود خريدي. عمر گفت: به خدا سوگند كه تو و اعظ درشتخويي هستي!
مرد عالم هنگامي كه برخاست تا خارج شود، خطاب به عمر گفت: به خدا سوگند كه اولين از ما به دست اولين از شما و گروه وسط ما به دست گروه وسط از شما و آخرين از ما به دست آخرين افراد شما هلاك و گمراه شدند، و تنها ياور ما در مقابل شما، خداوند است و او ما را كافي است و وكيل خوبي براي ماست.[46]

پي­نوشت:

*  عضو هيأت علمي دانشگاه قم.
1.
محمد بن يعقوب كليني‌رازي، كافي، تحقيق علي اكبر غفاري، (تهران، دارالكتب الاسلاميه، چاپ دوم، 1389 ق) ج 1، ص 54؛ سيد رضي، نهج‌البلاغه، خطبه 50.
2.
جهت اطلاع تفصيلي از پيشينة تحقيقات مستقل در اين باره و ديدگاه‌هاي نويسندگان شيعه و سنّي، ر. ك: جواد هروي، «عصر خلافت عمر بن عبدالعزيز و نحوة برخورد او با علويان»، مجله كيهان انديشه، ش 61، ص 129 ـ 135؛ سيد حسين رئيس السادات، «عمر بن عبدالعزيز و اصلاحات اجتماعي اقتصادي در خراسان»، نشريه خراسان پژوهي، ش 2، ص 33 ـ 46؛ شيرعلي نادريان‌فر، «شخصيت عمر بن عبدالعزيز»، نشريه رشد آموزش تاريخ، ش 17، ص 31 ـ 35؛ حسين جوهري، صفير شجر طوبي يا عمر بن عبدالعزيز و نوادر حالات او؛ ابن جوزي، سيره و مناقب عمر بن عبدالعزيز الخليفه الزاهد، حوريه بابا‌جان تبار، سيره و مناقب عمر بن عبدالعزيز (پايان نامه كارشناسي ارشد دانشكده الهيات و معارف اسلامي دانشگاه تهران)؛ وهبه زحيلي، الخليفه الراشد العادل عمر بن عبدالعزيز؛ ابن عبدالحكم، الخليفه العادل عمر بن عبدالعزيز خامس الخلفاء الراشدين؛ اهل، عبدالعزيز سيد، الخليفه الزاهد عمر بن عبدالعزيز، شيخ عبدالستار، عمر بن عبدالعزيز خامس الخلفاء الراشدين؛ احمد شوقي، فنجري، عمر بن عبدالعزيز؛ عمادالدين خليل، ملامح الانقلاب الاسلامي في خلافه عمر بن عبدالعزيز؛ ماجده فيصل زكريا، عمر بن عبدالعزيز و سياسته في رد المظالم؛ قطب ابراهيم محمد، السياسة الماليه عمربن عبدالعزيز؛ محمد بن مشبب قحطاني، النموذج الاداري المتخلص من ادارة عمر بن عبدالعزيز و تطبيقاته في الادارة و بخاصة الادارة التربوية، مهدي پيشوائي، سيرة پيشوايان، ص 314 ـ 333.

3. محمد بن جرير طبري، تاريخ طبري، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم (بيروت، دارالمعارف، بي‌تا) ج 6، ص 550؛ مسعودي، التنبيه و الاشراف (تهران، علمي و فرهنگي، 1381) ص 76؛ جلال‌الدين سيوطي، تاريخ الخلفا، تحقيق محمد محي الدين عبدالحميد (بيروت، دارالجبيل، 1408 ق) ص 273 ـ 274؛ ابن اثير، الكامل، تحقيق علي شيري (بيروت، داراحياء التراث العربي، چاپ اول، 1408 ق) ج 8، ص 253.
4.
ابن سعد، الطبقات الكبري (بيروت، دارصادر، بي­تا) ج 5، ص 331.
5.
سيوطي، پيشين، ص 274.
6.
همان، ص 274 ـ 275.
7.
ابن سعد، پيشين، ص 334؛ مسعودي، مروج الذهب و معادن الجوهر، تحقيق محمدمحي­الدين عبدالحميد (مصر، مطبعة السعادة، 1384) ج 3، ص 196.
8.
ابوالفرج اصفهاني، الاغاني (بيروت، داراحياء التراث العربي، بي­تا) ج 9، ص 300؛ ابن سعد، پيشين، ص 334.
9.
ابن منظور، مختصر تاريخ دمشق (دارالفكر، دمشق، 1404 ق) ج 19، ص 101.
10.
يعقوبي، تاريخ يعقوبي، (بيروت، دارصادر،]بي­تا[) ج 2، ص 284؛ نويري، احمدبن عبدالوهاب، نهاية الارب في فنون الادب، (مصر، وزارت ارشاد]بي­تا[) ج 21، ص 321.
11.
ابن عساكر، تاريخ دمشق، (دمشق، دارحسان، 1403 ق) ج 26، ص 317.
12.
ابن سعد، طبقات الكبري، (بيروت، دارصادر، [بي‌تا]) ج 5، ص 334؛ مسعودي، مروج­الذهب، ج 3، ص 196.
13.
ابوالفرج اصفهاني، الاغاني، (بيروت، داراحياء التراث العربي، [بي تا]) ج 9، ص 294؛ سيوطي، پيشين، ص 277؛ يعقوبي، پيشين، ج 2، ص 305؛ دينوري، اخبار الطوال، تحقيق، عبدالمنعم عامر، چاپ اول، (قم، منشورات الرضي، 1409 ق) ص 331.
14.
جاحظ، التاج في اخلاق الملوك، (بيروت، الشركة النانيه الكتاب، [بي‌تا]) ص 39.
15.
يعقوبي، پيشين، ج 2، ص 305.
16.
ابن عبدربّه، العقد الفريد، تحقيق، احمد الزين و ابراهيم الأبياري، چاپ اول، (بيروت، دارالأندلس، ]بي­تا[ ج 3، ص 411.
17.
مسعودي، مروج­الذهب، ج 3، ص 196.
18
سيوطي، پيشين، ص 288.
19.
ابن كثير، البداية و النهاية، (بيروت، تحقيق و نشر مكتبة المعارف، [بي‌تا]) ج 8، ص 139؛ سيوطي، پيشين، ص 283.
20.
ابن اثير، الكامل في التاريخ، تحقيق علي شيري، چاپ اول، (بيروت، داراحياء التراث العربي، 1408 ق) ج 3، ص 255؛ ابن طقطقاء، الفخري، (بيروت، داربيروت للطباعه و النشر، بي­تا) ص 129؛ ابن منظور، پيشين، ج 19، ص 100؛ مسعودي، مروج­الذهب، ج 3، ص 193 و دينوري، پيشين، ص 192؛ ابن ابي الحديد، شرح نهج­البلاغه، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، چاپ دوم، (بيروت، داراحياء التراث) 1387، ج 4، ص 58.
21.
مسعودي، مروج الذهب، ج 3، ص 193؛ ابن اثير، پيشين، ج 3، ص 226؛ ابن ابي الحديد، پيشين، ج 4، ص 59.
22.
حشر، 10.
23.
نحل، 90.
24.
ابن‌اثير، پيشين، ج 3، ص 255؛ ابن ابي الحديد، پيشين، ج 4، ص 58؛ ابن منظور، پيشين، ج 19، ص 100؛ ابن طقطقاء، پيشين، ص 129.
25.
ابن اثير، پيشين، ج 3، ص 255؛ ابن طقطقاء، پيشين، ص 129؛ ابن ابي الحديد، پيشين، 1387، ج 4، ص 58.
26.
يعقوبي، پيشين، ج 2، ص 305.
27.
مسعودي، پيشين، ج 3، ص 194؛ ابوالفرج اصفهاني، پيشين، ج 9، ص 300 ـ 302.
28.
شيخ طوسي، امالي، تحقيق مؤسسه البعثه، چاپ اول، (قم، دارالثقافة، 1414 ق) ص 266 و 490.
29.
ابن سعد، پيشين، ج 5، ص 392.
30.
ابوالفرج اصفهاني، پيشين، ج 9، ص 310.
31.
همان، ج 9، ص 301؛ ابن اثير، پيشين، اُسدالغابه في معرفة الصحابة، تحقيق علي­محمد معوض و عادل احمد، چاپ اول، (بيروت، دارالكتب العلميه، 1415) ج 5، ص 383.
32.
ذهبي، تذكرة الحفّاظ، (بيروت، دارالكتب العلمية، بي‌تا) ج 1، ص 3 و 7، ابورّبه، محمود، اضواء علي السنة المحمديه، الطبعة الثانيه، (مطبعة صورالحديثه، بي­جا، بي‌تا) ص 43؛ ابن سعد، پيشين، بي‌تا، ج 3، ص 287.
33.
بخاري، صحيح، (قاهره، مكتبة عبدالحميد احمد حنفي 1314 ق) ج 2، ص 6.
34.
بحراني، عوالم العلوم و المعارف و الاحوال من الايات و الاخبار و الاقوال، (قم، مدرسه امام مهدي(عج)، 1412) ج 19، ص 267؛ ابوعلي القالي، امالي، (بيروت، المكتب التجاري، ]بي­تا[)، ج 2، ص 308؛ احمدزكي صفوت، جمهرة خط العرب، (بيروت، مكتبه العلميه، ]بي­تا[)، ج 2، ص 147.
35.
حميري، قرب الاسناد، تحقيق و نشر، (قم، مؤسسه آل البيت، 1413 ق)، ص 112.
36.
ابن عبدربه، پيشين، ج 3، ص 412؛ سيوطي، پيشين، ص 282.
37.
سيوطي، پيشين، ص 278.
38.
مسعودي، پيشين، ج 3، ص 193.
39.
مسعودي، التنبيه و الاشراف، پيشين، ص276.
40.
ابن طقطقاء، پيشين، ص 130.
41.
ابن سعد، پيشين، ج 5، ص 391.
42.
يعقوبي، پيشين، ج 2، ص 305.
43.
ذهبي، پيشين، ج 1، ص 119.
44.
قطب الدين راوندي، الخرائج و الجرائح، تحقيق ونشر، (مؤسسه الامام المهدي(عج)، قم، چاپ اول، 1409 ق)، ج 1، ص 276؛ رجب البرسي، مشارق انواراليقين في اسرار اميرالمومنين(علیه السلام )، (قم، منشورات شريف رضي، 1415)، ص 91؛ حر عاملي، اثبات الهداة، (قم، المطبعة العلمية، [بي‌تا])، ج 5، ص 293.
45.
قطب الدين راوندي، پيشين، ج 2، ص 584؛ ابن فروخ، بصائر الدرجات، (قم، مكتبة آية الله المرعشي، 1404 ق) ص 170؛ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابي طالب، (قم، المطبعة العلميه، [بي‌تا]) ج 2، ص 143؛ طبري، دلائل الامامه، تحقيق و نشر، (قم، موسسه آل البيت، چاپ اول، 1413 ق)، ص 88؛ علي بن حمزه طوسي، الثاقب في المناقب، تحقيق رضا علوان، (قم، انصاريان، چاپ دوم، 1412 ق)، ص 360.
46.
ديلمي، اعلام الدين في صفات المؤمنين، (بيروت، تحقيق و نشر موسسه آل البيت، چاپ دوم، 1414 ق)، ص 329 و 330؛ علامه مجلسي، بحارالانوار، (بيروت، تحقيق و نشر داراحياء التراث، چاپ اول، 1412 ق)، ج 46، ص 336.

منابع

– مسعودي، التنبيه و الاشراف، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، 1381.
– _________، مروج الذهب و معادن الجوهر، تحقيق محمد محيي الدين عبدالحميد، چاپ چهارم، مصر، مطبعة السعادة، 1384 ق.
– ابن ابي الحديد، شرح نهج‌البلاغه، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، چاپ دوم، بيروت، داراحياء التراث، 1387 ق.
– ابن اثير، الكامل في التاريخ، تحقيق علي شيري، چاپ اول، بيروت، داراحياء التراث العربي، 1408 ق.
– ابن اثير، اسدالغابه في معرفة الصحابة، تحقيق علي محمد معوض و عادل احمد، چاپ اول، بيروت، دارالكتب العلميه، 1415 ق.
– ابن جوزي، عبدالرحمن بن علي، سيره و مناقب عمر بن عبدالعزيز الخليفة الزاهد، بيروت، دارالكتب العلميه، چاپ اول، 1984.
– ابن سعد، الطبقات الكبري، بيروت، دارصادر، [بي‌تا].
– ابن شهر آشوب، مناقب آل أبي طالب، قم، المطبعة العلميه، [بي‌تا].
– ابن طقطقاء، الفخري، بيروت، دار بيروت للطباعة و النشر، 1400 ق.
– ابن ظافر، اخبار الدول، قاهره، المعهد العلمي الفرنسي للآثار الشرقي، 1972 م.
– ابن عبدالحكم، عبدالله بن عبدالحكم، الخليفه العادل عمر بن عبدالعزيز خامس الخلفاء الراشدين؛ پژوهش عبيد، احمد، تصحيح: عوض، احمد عبدالتواب، بي­جا، داراالفضيله، چاپ اول، 1994. اين كتاب با عنوان «سيره عمر بن عبدالعزيز علي مارواه الامام مالك‌بن انس و اصحابه» از سوي انتشارات دارالفكر الحديث، در بيروت، در سال 1987 نيز چاپ شده است.
– ابن عبدربّه، العقد الفريد، تحقيق احمد الزين و ابراهيم الأبياري، چاپ اول، بيروت، دارالأندلس، 1408 ق.
– ابن عساكر، تاريخ دمشق، دمشق، دار حسان، 1403 ق.
– ابن فروخ، بصائر الدرجات، چاپ اول، قم، مكتبة آية الله المرعشي، 1404 ق.
– ابن كثير، البداية و النهاية، بيروت، تحقيق و نشر مكتبة المعارف، [بي‌تا].
– ابن منظور، مختصر تاريخ دمشق، دمشق، دارالفكر، 1404.
– ابوالفرج اصفهاني، الاغاني، بيروت، داراحياء التراث العربي، [بي‌تا].
– ابوربه، محمود، اضواء علي السنة المحمديه، الطبعة الثانيه، بي­جا، مطبعة صور الحديثه، [بي‌تا].
– ابوعلي القالي، امالي، بيروت، المكتب التجاري، بيروت، [بي‌تا].
– احمد بن عبدالوهاب نويري، نهاية الارب في فنون الادب، مصر، وزارت ارشاد مصر، [بي‌تا].
– احمد زكي صفوت، جمهرة خطب العرب، بيروت، مكتبة العلمية، [بي‌تا].
– اهل، عبدالعزيز سيد، الخليفه، الزاهد عمر بن عبدالعزيز، بيروت، دارالعلم، چاپ ششم، 1979 م.
– باباجان تبار، حوريه، سيره و مناقب عمر بن عبدالعزيز، پايان نامه كارشناسي ارشد دانشكده الهيات و معارف اسلامي، دانشگاه تهران، 1379.
– بحراني، عوالم العلوم و المعارف و الاحوال من الايات و الاخبار و الاقوال، قم، مدرسه امام مهدي (عج)، 1412 ق.
– بخاري، صحيح، قاهره، مكتبه عبدالحميد احمد صنفي، 1314 ق.
– پيشوايي، مهدي، سيرة پيشوايان، قم، مؤسسة امام صادق (علیه السلام )، چاپ هفدهم، 1384.
– جاحظ، التاج في اخلاق الملوك، بيروت، الشركة النانيه الكتاب، [بي‌تا].
– جوهري، حسين، صفير شجر طوبي يا عمر بن عبدالعزيز و نوادر حالات امر، تهران، نشر جمهوري، چاپ اول، 1379.
– حميري، قرب الاسناد، قم، تحقيق و نشر مؤسسه آل البيت، چاپ اول، 1413 ق.
– خليل، عماد الدين، ملامح الانقلاب الاسلامي في خلافة عمر بن عبدالعزيز، بيروت، الدار العلميه، چاپ دوم، 1971 م.
– ديلمي، اعلام الدين في صفات المؤمنين، بيروت، تحقيق و نشر مؤسسه آل البيت، چاپ دوم، 1414 ق.
– دينوري، الاخبار الطوال، تحقيق عبدالمنعم عامر، چاپ اول، قم، منشورات الرضي، 1409 ق.
– ذهبي، تذكره الحفّاظ، بيروت، دارالكتب العلميه، [بي‌تا].
– رئيس السادات، سيد حسين، «عمر بن عبدالعزيز و اصلاحات اجتماعي اقتصادي خراسان در خراسان» نشريه خراسان، پژوهشي، شماره 2، (1377).
– راوندي، قطب الدين، الخرائج و الجرائح، تحقيق و نشر، قم، موسسه الامام المهدي‌(عج)، چاپ اول، 1409 ق.
– رجب البرسي، مشارق انواراليقين في اسرار اميرالمؤمنين‌(علیه السلام )، چاپ اول، منشورات شريف رضي، قم، 1415 ق.
– زحيلي، وهبه، الخليفه الراشد العادل عمر بن عبدالعزيز، بيروت دمشق، دارقتيبه، چاپ دوم، 1992 م.
– زكريا، ماجده فيصل، عمر بن عبدالعزيز و سياسته في رد المظالم، مكه، مكتبة الطالب الجامعي، چاپ اول، 1987 م.
– سيد رضي، نهج‌البلاغه، تحقيق سيد محمد كاظم محمدي و محمد دشتي، چاپ دوم، قم، منشورات امام علي‌u، 1369.
– سيوطي، جلال الدين، تاريخ الخلفاء، تحقيق محمد محيي الدين عبدالحميد، بيروت، دالجبيل، 1408 ق.
– شيخ حر عاملي، اثبات الهداه، قم، المطبعة العلميه، [بي‌تا].
– شيخ طوسي، محمد بن حسن، امالي، تحقيق مؤسسه البعثه، چاپ اول، قم، دارالثقافة، 1414ق.
– شيخ، عبدالستار، عمر بن عبدالعزيز خامس الخلفا الراشدين، بيروت، دارالعلم، دمشق، چاپ اول، 1992 م.
– طبري، دلائل الامامه، قم، تحقيق و نشر موسسه البقنة، چاپ اول، 1413 ق.
– طبري، محمد بن جرير، تاريخ طبري، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، بيروت، دارالمعارف، [بي‌تا].
– علي بن حمزه طوسي، الثاقب في المناقب، تحقيق رضا علوان، چاپ دوم، قم، انصاريان، 1412 ق.
– فخري، احمد شوقي، عمر بن عبدالعزيز، كويت، دارالعلم، چاپ اول، 1984 م.
– قحطاني، محمد بن مشبب، النموذج الاداري المستخلص من ادارة عمر بن عبدالعزيز و تطبيقاته في الادارة و بخاصة الادارة التربوية، عربستان سعودي، جامعه ام القري، 1418 ق.
– كليني، محمد بن يعقوب، كافي، تحقيق علي اكبر غفاري، تهران، چاپ دوم، دارالكتب الاسلاميه، 1389 ق.
– مجلسي محمد باقر، بحارالانوار، بيروت، تحقيق و نشر داراحياء التراث، چاپ اول، 1412ق.
– محمد، قطب ابراهيم، السياسه الماليه لعمر بن عبدالعزيز، قاهره، الهيته المصريه العامة الكتاب، 1988 م.
– مسعودي، اثبات الوصيه للامام علي بن ابي طالب، چاپ دوم، بيروت، دارالاضواء، 1409ق.
– نادريان فر، شيرعلي، شخصيت عمر بن عبدالعزيز، نشريه رشد آموزش تاريخ، ش 17، (1383).
– هروي، جواد، «عصر خلافت عمر بن عبدالعزيز و نحوه برخورد او با علويان» كيهان انديشه، ش 61، (1374).
– يعقوبي، تاريخ يعقوبي، بيروت، دارصادر، [بي‌تا]

منبع : http://www.shareh.com/persian/magazine/tarikh_i/31/03.htm

 

خبرنامه آرمان مهدویت

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.خانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*