سه نكته درباره فلسفه به اصطلاح اسلامي
فلسفه ی اسلامی فلسفه ی معاصر نیست
استاد دکتر سيد يحيي يثربي
پرسش اين است كه آيا فلسفه اسلامي رو به پايان است؟
اما به نظر من اين پرسش ناظر به پذيرش موقعيتي است كه در آن چيزي به اسم «فلسفه اسلامي» را به رسميت بشناسيم. من در اين مورد ترديدهايي دارم و در اين مجال ميكوشم سه نكته درباره فلسفه به اصطلاح اسلامي را توضيح دهم. بايد تاسف خورد كه اخيرا فلسفهي گذشتهمان را كه حاصل تلاش بزرگاني چون كندي، ابنسينا، سهروردي و صدراست، فلسفهي اسلامي مينامند و لذا گاهي ممكن است چنين برداشت شود كه اگر كسي به يكي از اصول و مسائل فلسفهي موجودمان باور نكند، در حقيقت حكمي از اسلام را نپذيرفته است. در اينجا من ميخواهم اندكي بيشتر در اين باره توضيح دهم اما پيش از هرچيز نكتهاي را يادآور ميشوم: نقد من به خاطر آن است كه نشان دهم فلسفهي موجود ما اگر چه در زمان خود كارآيي داشته است، اما در زمان حاضر آن كارآيي را ندارد. و لذا ما بايد اين فلسفه را به تاريخ بسپاريم و بر آن كوشيم تا فلسفهي روز و روزگارمان را داشته باشيم. فلسفهاي كه بتواند ما را به حركت و تحول وادارد. چنانكه فلسفههاي سازنده و فيلسوفان روشنانديش، هميشه پيشگام و راهگشاي تحولات فكري و فرهنگي شدهاند. تاريخ علم و تمدن گواه اين ادعاست. بنابراين در اين گفتار سه نكته را توضيح ميدهم:
*اسلامي نبودن فلسفهي موجودمان و همهي علوم حقيقي.
* محتواي فلسفهي موجودمان.
*آيا به طور كلي فلسفه يك معرفت مرده است؟
اكنون به توضيح مختصر اين سه نكته ميپردازيم:
يك- اسلامي نبودن فلسفهي موجودمان و همهي علوم حقيقي
ميدانيم كه متفكران ما دانش بشر را به دو بخش حقيقي و اعتباري تقسيم ميكردند. علوم حقيقي با واقعيت سر و كار داشتند. يعني دربارهي موجوداتي بحث ميكردند كه در جهان خارج وجود دارند و محصول فرض و اعتبار ما نيستند. از نظر همهي متفكران فلسفه از علوم حقيقي بود. اين فلسفه خود بر سه قسمت عمده تقسيم ميشد: طبيعيات، رياضيات و الهيات. بنابراين از نظر بسياري از مقدمات و مباني، علم و فلسفه از هم جدا نبودند. در ديني بودن نيزعلم و فلسفه با هم فرق ندارند.همانطور كه فيزيك اسلامي يا مسيحي نداريم، فلسفهي اسلامي يا مسيحي هم نميتوانيم داشته باشيم. مگر به معناي مجازي. يعني به اين معنا كه چون فيزيك دانان معروف آلماني هستند، ما بگوييم فيزيك آلمان يا فيزيك غرب. يا چون مسيحي هستند بگوييم فيزيك مسيحي و چون متفكران فلسفهي ما مسلمان بودند ميتوانيم با اين معنا، فلسفه و علوم خود را اسلامي بناميم. به نظر من تلاش براي ديني كردن علم و فلسفه اشكالاتي دارد كه آنها را به اختصار توضيح ميدهيم:
1- مخالفت ديني كردن با ماهيت علم و آگاهي انسان. علم و آگاهي انسان، از كسي دستور نميگيرد. هيچكس نميتواند با سفارش ياتهديد كسي درخت را گنجشك و يا كتاب را مداد ببيند و هيچكس هم نميتواند به ذهن خود بقبولاند كه. علم و ايمان يك عمل انساني است و قواي ادراكي انسان، با واقعيت و جهان خارج ارتباط برقرار ميسازد، اما اين اتباط را با ميل و علاقهي كسي تغيير نميدهند. آري با در پيش گرفتن روشهاي نادرست و با بيدقتي و هوا پرستي، خطا ميكنند اما اگر خطا نكنند، جز واقعيت به چيزي نميرسند كه مطابق ميل اين و آن باشد. آري ميشود انسان را از انديشه باز داشت و او را در جهل و جمود نگه داشت.چنان كه ميشود انسان را با افسانه و خرافه سرگرم كرد و گمراهش نمود. اما وقتي كه فكر كند و درست هم فكر كند، به چيزي ميرسد كه قواي ادراكي او مييابد نه اين كه ديگران خواسته باشند. در نظام كليسايي، انسان حق تفكر نداشت حتي از فهم متون ديني، محروم بود. بايد همه چيز را از كليسا ميپرسيد. اما اين درست نبود. اين محروم كردن انسان بود از ابتداييترين حقوق طبيعي وي. از طرف ديگر كليسا از انسان ميخواست در عين ناباوري باور كند. اين كار هم شدني نبود. اما دين تحريف شده چنين انتظار بيجا را داشت كه در حد توان، انسانها را از حق انديشه و فهم و درك، محروم ميساخت. اما مكتبهاي عقلاني و اسلام كه يك دين عقلاني است، از انسانها ميخواهند كه چشم و گوش و عقل و هوش خود را درست به كار برند و از كسي تقليد نكنند. حقيقت را در واقعيت جهان جستوجو كنند نه تقليد اين و آن. اما مسيحيت كه هم اكنون اين فرهنگ را در جهان رواج داده و حتي در جهان اسلام هم نفوذ داده است، مردم را از دانايي ميترساند ودانايي را جرم و جنايت ميشمارد.
اسلام، بر توان فهم انسان از واقعيّت تأكيد ميورزد. نه اينكه مانند افلاطون يا فيثاغورث راز دانان و نخبگاني را ميان انسان و حقيقت واسطه قرار دهد. يا مانند مكتبهاي هندي و عرفان اسلامي منبع اطلاعات را شيخ و مرشد دانسته و يا مانند مسيحيت، كليسا را ميان انسان و حقيقت واسطه قرار دهد. اسلام منبع اطلاعات انسان را مستقيماً حقيقت خارجي ميداند و بس. حتي خدا و پيامبر او نيز، ميان انسان و حقيقت واسطه نميباشند. انسان با قواي اداركي خود، با واقعيت طرف است و بس. بنابراين اگر دين، خدا و پيامبر هم واقعيت داشته باشند، انسان آنها را تشخيص داده، شناخته و باور خواهد كرد. يعني دين و اصول دين هم در صف منبع خارجي و واقعي معلومات انسان قرار دارند، نه اينكه ميان او و حقيقت واسطه باشند.
اسلام همانند همه مكتبهاي عقلاني، خدا و حقايق نامحسوس ديگر را هم براساس نشانههاي محسوس قابل شناخت ميداند. قرآن همانقدر كه به ديدن و شنيدن و تدبّر و تعقل به عنوان ابزار اطلاعات انسان تأكيد ميورزد، همانقدر هم به آيات و نشانههاي معرفت در زمين و آسمان تأكيد ميكند. تقليدي نبودن اصول دين، تأكيد آشكاري است بر ابزار بودن حس و عقل و سند منحصر به فرد بودن خود واقعيت، بدون وساطت شخصيتهاي ديني، يا اولياي خانوادگي و اجتماعي.
دين اسلام، همانند مكتبهاي عقلاني ديگر، روش كسب معرفت را همين به كار گرفتن درست حس و عقل ميداند و بس. در قرون جديد، اين روش در غرب مورد بهرهبرداري قرار گرفت و دنياي جديدي پديد آورد. متفكران عصر روشنانديشي و جديد غرب، خودشان را مبتكر اين روش كارآمد ميدانند. اين دكارت بود كه در قرن هفدهم ميلادي، اعلام كرد كه همگان ميتوانند خردورزي كنند! و همگان ميتوانند، اگر با روش درست انديشه كنند، به حقيقت برسند.1
اگر دربارهي روش تفكر و تعقل، در آموزههاي اسلام، چيزي نداشتيم جز همين كه: «هيچكس در اصول دين خود نبايد مقلد ديگران باشد» كافي بود كه ما مسلمانان، از همان آغاز، راهي را در كسب دانش و معرفت در پيش بگيريم كه روشنانديشان غرب از قرن هفدهم ميلادي به آن دست يافتند! اين راه و روش اسلامي را ميتوان در دو دستورالعمل خلاصه كرد:
1- همگان بايد خردورزي كنند.
2- هركسي بايد ذهن خود را از محتواي تقليد خالي كرده و با گزارههاي يقيني و توجيه شده بازسازي كند. و اگر به اين دو دستور، دستور سوّمي را هم كه در قرآن آمده است بيفزاييم، بيترديد، داراي پيشرفتهترين روشها خواهيم بود. و آن دستور سوم اين است كه:
3- به آنچه داريم خرسند نباشيم و مدام در تكميل معرفت خود بكوشيم.
قرآن دانش بشر را ناچيز اعلام كرده2 و دانايي را مدام قابل افزايش ميداند.3 پس بايد هيچكس و هيچ گروهي به آنچه دارند، دلخوش و خرسند نباشند.4
در تعاليم اسلام، اعتبار انسان بر دين و ايمان تقدم دارد. يعني نخست انسان به وجود ميآيد، سپس بر اساس فهم خود به اصول ديانت، باور ميكند كه همان ايمان است. يعني رابطه تشريعي خدا و ربوبيّت تشريعي او، با يكايك انسانها، از زماني آغاز ميگردد كه او به «بلوغ» رسيده و توان انديشه و استدلال و درك و باور داشته باشد. بنابراين ايمان ديني، مانند همه باورهاي درست انسانها، محصول خود انسان و قواي ادراكي اوست. چنانكه ما روز و شب را خودمان تشخيص داده و به باور خودمان عمل ميكنيم، اصول ايمان را نيز خودمان تشخيص ميدهيم و مانند همه موارد ديگر زندگيمان، برابر فهم و تشخيص خودمان نيز عمل ميكنيم. چنانكه آينده زندگيمان را در نظر گرفته، درس ميخوانيم، شغل مييابيم و به بيمه و بازنشستگي خودمان فكر ميكنيم، همچنان تشخيص ميدهيم كه جهان خدائي دارد و آن خدا راهنما و پشتيبان ماست و ميخواهد كه زندگي دنيايي امن و عادلانه داشته و از سعادت دنياي ديگر نيز بيبهره نمانيم، پس به هدايت او گردن نهاده و شريعت را به كار ميبنديم. بيآنكه كسي اينها را به ما تحميل كند.
2- مخالفت ديني كردن با فهم و روش فلاسفه و دانشمندان، مخصوصا فلاسفهي اسلام.
تا كنون كسي از متفكران مسلمان نگفته است كه علم را بايد ديني كرد. بلكه همهي فلاسفه و دانشمندان علوم طبيعي ما به اين نكته تاكيد كردهاند كه علوم حقيقي مانند: طبيعيات، رياضيات، منطق،فلسفه و الهيات نبايد با تعهد، آموخته يا پژوهش شوند. فرق اين علوم با كلام در اين است كه: اهل كلام هدفدار كار ميكنند، اما دانشمندان و فلاسفه با انديشهي آزاد و غيرملتزم وارد آموزش و پژوهش ميشوند و تابع دليلاند و بس. بزرگان گذشتهي ما نتيجهي تلاش خود را نيز ديني ندانستهاند. يعني با اينكه همگي موحد و مسلمان بودند، هرگز طبيعيات خود را طبيعيات اسلامي نناميدند و همينطور منطق و رياضيات و فلسفهي خود را اسلامي نناميدند. اين ماييم كه اخيرا نه با توجه به محتوا، بلكه در برابر فلسفهي غرب، فلسفههاي ديگر را شرقي يا اسلامي ناميدهايم. كساني هم كه ميكوشند تا اين فلسفه را با آموزههاي قرآن، يكي بدانند و آن را تقديس كنند، به راه درست نميروند چون اينها همگي محصول عقل و انديشهي بشرند و نيازمند نقد و اصلاح و تكميل ميباشند و حقيقت مطلق نيستند.
3- خطر گرفتاري به جنگ علم و دين.
چنانكه ميدانيم، غرب به خاطر تقديس حكمت يوناني، سرانجام در برابر تحول علم ودانش، ايستادگي ميكرد. زيرا نقد و انكار دانش قديم، به منزلهي نقد و انكار خدا و انجيل شده بود و لذا دانشمندان جديد غرب، از طرف كليسا مورد تعقيب و آزار قرار گرفتند كه داستان آن معروف همگان است. اگرچه كليساي شرمنده به گونهاي تلاش ميكند كه به وسيلهي انديشمندان وابسته به كليسا اين حقيقت آشكار را انكار كند. چنانكه برخي از مسلمانان ما به عنوان كاسههاي از آش داغتر در كنار كليسا قرار ميگيرند و از رفتار كليسا در قرون وسطا، دفاع ميكنند و گويا آنان از ويكتورهوگو آشناتر و دلسوزترند كه ميگفت: «كليسا بود كه پرينلي را به خاطر اين سخن كه: «ستارگان از جاي خود نميافتند» با ضربات شلاق مجروح كرده، كامپانلا را به خاطر آن كه از وجود دنياهاي بيشمار دم زده بود، به جرم دخالت در اسرار آفرينش بيست و هفت بار به زندان و شكنجه محكوم كرد. گاليله را به خاطر اعتقادش به گردش زمين به زندان افكند، كريستف كلمب را به خاطر كشف سرزميني كه در تورات ذكر نشده بود، زنداني ساخت و پاسكال را به نام مباني مذهب، مونتني را به نام مباني اخلاق و مولير را به نام مباني مذهب و اخلاق، تكفير كرد.»5
4- عدم امكان ديني كردن فلسفه و علوم. ديني كردن علم، عملا امكان ندارد. زيرا عقل انسان نيز مانند چشم و گوش او در درك موجودات جهان با فرمان و ارادهي كسي حركت نميكند. چنانكه گفتيم: قواي ادراكي انسان، جهان خارج را درك ميكنند. البته در حد توانشان. در اين درك و چگونگي آن، نميتوانيم انتظار داشته باشيم كه جهان خارج را به صورت مسيحي ببينند يا مسلمان؟ مسيحي بشنوند يا مسلمان؟ به دلخواه مسيحيت فكر كنند يا به دلخواه مسلمانان؟! ديني كردن علوم به دو صورت امكان دارد: يكي به صورت تقديس. چنانكه در قرون وسطي كردند و چنانكه برخي از معاصرين علاقهمندند كه همين فلسفه را فلسفلهي اسلام بدانيم يا همين عرفان را عرفان اسلام بدانيم. راه دوم راه شعار و توهم است. يعني يك تخيل بياساس و يك سخن بيپايه بر زبان اين و آن. كه از اين سخنان بيپايه اگرچه براي عدهاي نام درميآيد اما براي جامهمان آبي در نخواهد آمد.
5- لزوم كثرت گرايي و نسبي گرايي. دخالت ارزشها و بينشهاي ديني اگر درست باشد و امكان داشته باشد، در آن صورت لازمهي آن اين است كه هر دين ومذهبي دانش مخصوص خود را داشته باشند. در آن صورت بايد فيزيك هندي و فيزيك مسيحي و فيزيك اسلامي جدا جدا داشته باشيم. همينطور سياست و رياضيات را به صورت اسلامي يا مسيحي آن داشته باشيم و نيز بايد نوعي نسبيت و كثرت گرايي را در حوزهي علوم و فلسفه بر اساس اديان و مذاهب بپذيريم.
6- ناسازگاري با نقش مشاهده وتجربه در علم. از ديرباز گفتهاند كه: (هركس بخشي از حس خود را از دست بدهد، بخشي از دانايي خود را از دست خواهد داد). و چون تمام علوم از تجربه و مشاهده بهره ميگيرند، تجربه و مشاهده هم اسلامي و غير اسلامي ندارد. بنابراين هرگونه تاثير و تاثر و پارادايم و شرايط و پيش فرضها ميتوانند در پيدايش نظريه، دخالت داشته باشند، اما نميتوانند در تبديل آن به دانش دخالت كنند. تبديل فرضيهها به فلسفه و دانش، تنها بر اساس توجيه عقلاني و قابل قبول همگان امكان دارد. ما در حوزهي علوم، نميتوانيم بدون توجيه عقلاني و بدون شواهد روشن، نظريهاي داشته باشيم كه آن را علمي بدانيم. در حوزهي علم، نظريههاي رقيب، نقيض يكديگر نيستند تا اثبات خطاي طرف مقابل، دليل حقانيت ديدگاه طرف ديگر باشد. اشتباه رقيب، دليل حقانيت طرف نيست. ممكن است هر دو اشتباه كنند. حقانيت يك نظريه تنها براساس تجربه و عقلانيت قابل قبول است. چه فلسفي باشد و چه علمي. نظريه بايد كارايي داشته باشد و اشكالهاي بديهي نداشته باشد. نظريه بايد نشان دهد كه با معيارهاي علمي در تضاد نيست و از رقباي خود بهتر توجيه ميشود و كارآيي دارد.
دو- محتواي فلسفهي موجودمان.
فلسفهي موجود ما، از جهات مختلف محل اشكال بوده و بسيار محدود و در مواردي نيز سطحي است. و به همين دليل فلسفهي ما، كارآمدي لازم را نداشته و مسؤوليتي را كه شايستهي فلسفه است، نميتواند انجام دهد. در اينجا بد نيست كه به محتواي كتاب «نهايةالحكمة» مرحوم طباطبايي كه نمايندهي جامع و منقح فلسفه صدرايي است، توجه كنيم. اين كتاب داراي دوازده بخش است، به شرح زير:
بخش اول- در احكام كلي وجود (اشتراك، اصالت و تشكك و عدم تكرر وجود.)
بخش دوم- وجود مستقل و رابط و فرق آنها.
بخش سوم- تقسيم وجود به ذهني و عيني و دفع اشكال جوهريت وجود ذهني.
بخش چهارم- مواد ثلاث و اقسام آنها.
بخش پنجم- ماهيت و اقسام آن (كليات پنجگانه).
بخش ششم- مقولات دهگانه. در حد تعريف و ذكر اقسام هر يك از آنها.
بخش هفتم- وحدت و كثرت و اقسام آنها.
بخش هشتم- علت و معلول و اقسام علت.
بخش نهم- قوه و فعل و بحث حركت به سبك قديم.
بخش دهم- اقسام تقدم و تأخر.
بخش يازدهم-دربارهي عقل و عاقل و معقول
بخش دوازدهم- ذات و صفات و افعال واجب
اكنون فرض كنيد كه يك نفر كاملاً باور كند كه: وجود مشترك و اصيل است و به رابط و مستقل، واجب و ممكن، عيني و ذهني، واحد و كثير، بالقوه و بالفعل، متقدم و متأخر نيز تقسيم ميشود. آيا همين باور براي فهم جهان كافي است؟
از طرف ديگر، بحثهايي همانند بحث از كليات خمس كه يك بحث منطقي مبني بر نظام ارسطويي مقولات و ترتيب انواع و اجناس بوده و خود نتيجه نظريه ماده و صورت و توالي صورتها و ترتيب اين توالي است، اكنون به چه كاري ميآيند و با كدام مبنا قابل دفاعاند؟ مقولات و ماده و صورت ارسطويي و كليات خمس، اكنون در هيچ فكر و فرهنگي مبناي فهم و تحقيق نيستند. و شما اينها را جز در كتب تاريخ فلسفه و منطق نيافته و در هيچ مركز علمي دنيا مبناي كار نمييابيد. بحث امروز بشر دربارهي ميزان ارتباط ذهن با عين، چنان جدي است كه جا را بر مباحث ديگر تنگ كرده است. با اين وصف، در نهايهي علامه طباطبايي كه عصارهي فلسفهي ماست، در اينباره چه داريم؟ مثلاً اگر كسي باور كند: وجود ذهني به حمل اولي جوهر است و به حمل شايع عرض، يا عاقل با معقول متحد است، و علم به كلي و جزئي و حضوري و حصولي تقسيم ميشود، و عقل نظري چهار مرتبه دارد (هيولاني، بالملكه، بالفعل، مستفاد) با كسي كه اينها را باور نكند، چه فرق دارد؟ با اين باور و عدم باور، ديدگاه آنان راجع به رابطهي عين و ذهن، چه فرق ميكند؟ بعضي از بحثهاي ما، مانند اتحاد عاقل و معقول، يا اصالت وجود يا ماهيت، گاهي چنان بيحاصلاند كه به قول مرحوم آيتالله بروجردي و ميرزا احمد اردكاني شيرازي (دربارهي اصالت وجود) به «بحث لفظي» شبيهاند. (آيتالله سبحاني، هستيشناسي، ص59؛ و اردكاني شيرازي، حاشيه مشاعر صدرا، ص62-63). در ناكارآمدي فلسفهي موجود به اصطلاح اسلاميمان همين بس كه حتي در كشورهاي اسلامي كسي با آن آشنايي ندارد و دو واحد درس به نام حكمت متعاليه يا فلسفهي اشراق، تدريس نميگردد و كسي اينها را مربوط به اسلام نميداند و از آنها به عنوان جزئي از معارف اسلام دفاع نميكند.
پس بايد هم اين مباحث را بازسازي كنيم و هم مباحث جدي ديگري را در روش، معرفتشناسي، جهانبيني، خداشناسي و فلسفههاي مضاف بر آن بيفزاييم.
سه-آيا به طور كلي فلسفه، يك معرفت مرده است؟
اخيرا آقايهاوكينگ، فیزيكدان معاصر گفته است كه فلسفه ديگر مرده است. مرگ فلسفه را دو قرن پيش از فيزيكدان معاصرما، كانت اعلام كرده بود. و كانت راست ميگفت، زيرا فلسفه در قرون وسطاي غرب مرده بود و چيزي كه به نام فلسفه شناخته ميشد فلسفه نبود، بلكه مجموعهاي از مسائل غيرعقلاني بود كه كنيز يك دين غير عقلاني شده بود. ما كاري به آنان نداريم، بلكه اگر ميخواهيم فلسفه زنده بماند بايد به خطرهاي كشندهي فلسفه توجه كنيم. فلسفهي ما را چند چيز تهديد ميكند، از جمله:
1- معرفت شناسي خوشبينانه، تهديد معرفتشناسي خوشبينانه از دو جهت است:
الف- خوشبيني در كميّت معلومات بشر. در تعريف فلسفه و فيلسوف آمده است كه: «ذهن انسان جهاني ميشود برابر با جهان عيني (صدرا، اسفار، ج1، ص20). و اين بسيار خوشبينانه است كه ذهن انسان را با جهان برابر بدانيم.
ب- خوشبيني در كيفيّت معلومات. خوشبيني در كيفيت معلومات، در دو مرحله مطرح است: يكي اينكه در مرحلهي تصورات دچار خوشبيني هستيم. در تصورات با اينكه ما علم را با «حصول صورت پديدهها در ذهن» تفسير ميكنيم، اما به آساني اين صورت را عين حقيقت اشياء خارجي و تمام حقيقت آنها ميدانيم كه فقط لباس وجود خارجي را با پوشش وجود ذهني عوض كرده است. و در مرحلهاي به تجرد اين ماهيتها و حقيقت ناب بودن آنها نيز تأكيد ميكنيم! (صدرا، اسفار، ج3، ص292 به بعد و ابنسينا، اشارات، نمط3، فصل16). ديگر اينكه ما در مرحلهي تصديقات و گزارهها، چندان در توجيه اين گزارهها دقت نميكنيم و خوشبينانه ميپذيريم كه گزارههاي مثلا اسفار همه يقينياند و ميتوانند در مقدمات برهان به كار روند. اما اگر كمي دقت كنيم و خوشبين نباشيم، بسياري از گزارهها اصولا قابل اثبات يا ابطال نيستند. مانند گزارهي اشتراك وجود يا وحدت وجود و امثال اينها.
2- كم توجّهي به واقعيّت و جهان عيني. با اينكه در منطق خودمان، اين اصل را پذيرفتهايم كه بهرهي هركس از دانش به ميزان بهرهمندي او از حس است (من فقد حساً، فقد علماً)، و با اينكه مشاهده، تجربه، وجدان، حدس و تواتر را از مقدمات يقيني استدلالهاي فلسفيمان ميدانيم، چندان توجهي به جهان عيني و عالم محسوسات نداريم. و لذا عملا با مشكلات زير روبهرو هستيم:
الف- جدا كردن فلسفه از علوم. فلسفه در آغاز، از علوم جدا نبود و بلكه حاصل علوم و كاوشهاي علمي بود. اما به تدريج با رشد و رواج گرايشهاي افلاطوني و نوافلاطوني از علم فاصله گرفت. تا جايي كه فلسفه در غرب جديد، با صفت «غيرعلمي» توصيف شد! اين جدا دانستن فلسفه از علوم در غرب، عملاً فلسفه را بياعتبار كرد. دريغا كه در شرق هم از نظر امثال طباطبايي جدايي فلسفه از علوم، دليل اعتبار و ثبات فلسفه به شمار ميرود! (طباطبايي، اصول فلسفه، مقاله1 و4).
2- استقلال ذهن و متن. با كم توجهي به واقعيت، ذهن در معرفت حقايق جهان اعتبار مستقل مييابد و متون فلسفي نيز تنها سند و منبع مستقل فلسفه شمرده ميشوند. به همين دليل در آموزش و پرورش فلسفي، كسي با جهان خارج كار نداشته و سر و كارش با مفاهيم و اصطلاحات ذهني بوده و استنادش به كتابهاي فلسفي خواهد بود. و استدلالها و استنتاجها نيز بر تحليلهاي مفهومي استوار خواهند شد.
3- پيشنهاد من . اگر بخواهيم بگوييم فلسفه به اصطلاح اسلامي نمرده است و رو.به پايان نيست بايد بتوانيم تأثير آن را در جامعه نشان دهيم. بيترديد فلسفهي ارسطو در جهان امروز، كارآيي لازم را ندارد. فلسفهي ابن سينا و ملّاصدرا نيز همينطور. اينها در دوران خود فلسفه بودند و در حدّ نياز آن روز كارآيي هم داشتند، امّا اكنون به تاريخ ما تعلّق دارند. بنابراين ما بايد فلسفهي روز و كارآمد خود را داشته باشيم. براي اين كار به حركتهاي زير نيازمنديم:
1- تكيه و تأكيد بر حس و عقل.
2- تجديد نظر در منطق و معرفتشناسي موجودمان، از دو جهت:
يكي، ارجاع همين منطق موجود به مشاهده و تجربه در همهي ابواب آن.
دوّمي، تجديد نظر در مسائل مربوط به تصوّرات و حدود و رسوم.
3- فلسفه را با علم و از علم آغاز كنيم.
ما اگر فيزيك را نشناسيم، متافيزيك درست و كارآمد نخواهيم داشت. من در جاي خود، اينها را به تفصيل توضيح دادهام.(يثربي، فلسفه چيست، انتشارات اميركبير، 1387)
در پايان چند نكته را يادآور ميشوم:
1- فلسفهي اسلامي از همان آغاز به اين نكته كه بايد به واقعيّت استناد كرده و از دانشهاي تجربي آغاز كرد، تأكيد داشت امّا فلاسفهي بعدي عملا از اين نكته غفلت كردهاند.
2- دانشهاي تجربي چنين نيستند كه به قول مرحوم طباطبايي تا جايي پيش بروند، سپس سكوت كنند، (طباطبايي، اصول فلسفه، مقاله اول، نكته دو). نه! بلكه دانشهاي تجربي ضمن تحقيقات خودشان شواهدي به دست ما ميدهند كه ما را به باورهاي درست در حوزهي متافيزيك و حقايق نامحسوس هدايت ميكنند.
3 – امكان هرگونه نقد، ارزيابي و تحوّل و تكامل و توسعه در تفكّر فلسفي، در گرو ارتباط اين تفكّر با موجودات خارجي و حقايق عيني است، و لذا بايد فلسفه را بر اساس علوم تجربي بنياد نهاد. از آنجا كه براي عدّهاي اين سخن، شگفت انگيز خواهد بود به آنان اعلام ميكنم كه در متافيزيك ابن سينا، ازجمله در اشارات او نميتوان حتّي يك مسالهي فلسفي پيدا كرد كه مستند ومتّكي به فيزيك نباشد، از اثبات نفس تا علم الهي!
در نهايت، فلسفه يعني تلاش پيگير انسان براي فهم بنيادي و فراگير جهان به ياري حس و عقل و بر اساس واقعيّات عيني، هرگز نمرده و نخواهد مرد
پینوشت:
1- دكارت، رنه، گفتار در روش درست راه بردن عقل.
2- قرآن كريم، اسراء/85.
3- همان، يوسف/76.
4- همان، روم/32 و مؤمنون/53.
5ـ ویل دورانت، تاریخ تمدن، ج1، کتاب5، فصل23، بند6.
منبع : http://www.mehrnameh.ir/article/3484