یکشنبه , ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
آخرین مطالب
خانه » برکات حضرت ولى عصر (ع ) خلاصه العبقرى الحسان(۳)

برکات حضرت ولى عصر (ع ) خلاصه العبقرى الحسان(۳)

p8.sized

۳۲- تشرف عمه مکرمه سید على صدرالدین

جناب آقاى سید على صدرالدین از علویه مکرمه عمه شان نقل فرمودند که ایشان گفت : در سرداب مقدس غیبت , مشرف بودم .
چون مشغول نماز گردیدم , دیدم شخصى ازنور به شکل و هیئت یک انسان کامل نمودار گردید, لکن جسم و جسد او رانمى دیدم .
خواستم نماز را بهم زنم و خـود را به حضرتش برسانم , ترسیدم که ایشان ازشکستن نماز ناراحت شوند.
از طرفى مى ترسیدم کـه اگـر نـماز را تمام کنم شایدتشریف ببرند, لذا با عجله نماز را تمام کردم , ولى به مجرد سلام دادن از نظرم غایب گردیدند و غم و اندوه , سراسر وجودم را در خود گرفت ((۴۱)).

۳۳- تشرف ابن هشام

ابوالقاسم جعفر بن محمد قولویه مى فرماید: مـن در سـال ۳۳۷, هـجرى که اوایل غیبت کبرى بود, (همان سالى که قرامطه ,حجرالاسود را به مـسجد الحرام برگردانده بودند) به عزم زیارت بیت اللّه , وارد بغدادشدم و بیشترین هدفم دیدن کـسـى بـود کـه حجرالاسود را به جاى خود نصب مى کند,زیرا در کتابها خوانده بودم که آن را از جـایـش کـنـده و بـیـرون مـى بـرنـد و پس از آوردن ,حجت زمان و ولى رحمان حضرت بقیه اللّه ارواحـنافداه آن را در جایش نصب مى کنند.
[چنانچه در زمان حجاج لعنه اللّه علیه از جایش کنده شـد و هر کس خواست آن را در جاى خود نصب کند ممکن نشد تا آن که امام زین العابدین و سید الساجدین (ع ) به دست مبارک خود, آن را بر جایش قرار دادند.]

در بغداد سخت بیمار شدم , به طورى که خود را در شرف مرگ دیدم , لذا از آن مقصدى که داشتم (تـشـرف بـه بیت اللّه الحرام ) ناامید شدم .
مردى را که به ابن هشام مشهور بود از جانب خود نایب نـمودم , نامه اى سر به مهر به او سپردم و در آن از مدت عمر خود سؤال کرده بودم و این که , آیا در این بیمارى از دنیا مى روم یا نه ؟ و به اوگفتم : عمده هدف من آن است که این رقعه را به کسى که حجرالاسود را به جاى خودنصب مى کند, برسانى و جوابش را از او بگیرى , زیرا من تو را فقط براى همین کارمى فرستم .
ابـن هـشـام گفت : وقتى به مکه معظمه وارد شدم و خواستند, حجرالاسود را در جاى خود نصب نـمـایند, مبلغى به خدام دادم تا بتوانم کسى که آن سنگ را بر جاى خود قرارمى دهد ببینم .
چند نـفـر از ایشان را نزد خود نگاه داشتم , تا مرا از ازدحام جمعیت حفظ نمایند.
هرکس که مى خواست حجرالاسود را در جاى خود نصب نماید, سنگ اضطراب داشت و بر جاى خود قرار نمى گرفت .
در آن حال جوانى گندمگون وخوشرو پیدا شد.
ایشان آمد و حجر را بر جاى خود گذارد.
سنگ در آن جا, قرارگرفت , به طورى که گویا اصلا و ابدا از جاى خود برداشته نشده است .
بـعـد از مـشـاهـده این حال , صداى جمعیت به تکبیر بلند گردید و آن جوان پس از این کار از در مسجد الحرام خارج شد.
من نیز به دنبال او رفتم و مردم را از جلوى خوددور مى کردم و راه را باز مى نمودم , به طورى که آنها گمان کردند دیوانه یا مریض هستم و راه را باز مى نمودند.
چشم از آن جوان بر نمى داشتم تا آن که از بین مردم به کنارى رفت و با وجودى که من با سرعت راه مى رفتم و ایـشان با کمال تانى حرکت مى کرد, باز به او نمى رسیدم , تا به جایى رسید که جز من کسى نبود که او را ببیند.
توقف نمود و فرمود: چیزى را که همراه دارى بیاور.
رقعه را به او دادم .
بدون آن که آن را باز و نگاه کند, فرمود: به صاحب رقعه بگو, او در این بیمارى فوت نمى کند, بلکه سى سال دیگر, از دنیا خواهد رفت .
ابن هشام گفت : آنگاه چنان گریه اى بر من غلبه کرد که قادر بر حرکت کردن نبودم .
جوان مرا به همان حال گذاشت و رفت , تا آن که از نظرم غایب شد.
ابوالقاسم بن قولویه مى فرماید: ابن هشام بعد از مراجعت از حج , این واقعه را به من خبر داد.
نـاقـل اصل قضیه مى گوید: پس از آن که سى سال از جریان گذشت , ابن قولویه مریض شد و در صـدد تـهیه کارهاى آخرت خود برآمد: وصیت نامه خود را نوشت و کفن خود را آماده کرد و محل قبر خود را معین نمود.
به او گفتند: چرا از این بیمارى مى ترسى ؟ امید داریم که خداوند تفضل کرده و تو راعافیت دهد.
جواب داد: این همان سالى است , که خبر فوت مرا در آن داده اند.
در آن سال , و با همان مرض وفات کرد و به رحمت الهى رسید ((۴۲)).

۳۴- تشرف یکى از شیعیان صالح اهل بیت (ع )

مردى صالح از شیعیان اهل بیت (ع ) نقل مى کند: سـالـى بـه قـصـد تـشرف به حج بیت اللّه الحرام , براه افتادم .
در آن سال , گرما بسیار شدیدبود و بادهاى سموم خیلى مى وزید.
به دلایلى از قافله عقب ماندم و راه را گم کردم , ازشدت تشنگى و عـطـش از پـاى درآمـده و بر زمین افتادم و مشرف به مرگ شدم .
ناگهان شیهه اسبى به گوشم رسـیـد, وقـتى چشم باز کردم , جوانى خوشرو و خوشبو دیدم که بر اسبى شهبا (خاکسترى رنگ ) سـوار بـود.
آبـى به من داد, آن را آشامیدم و دیدم ازبرف خنک تر و از عسل شیرین تر است .
آن آب مرااز هلاکت نجات داد.
گفتم : مولاى من , تو کیستى که این لطف را نسبت به من نمودى ؟ فـرمود: منم حجت خدا بر بندگانش و بقیه اللّه (باقى مانده خیرات الهى ) در زمین .
منم آن کسى که زمین را از عدل و داد پر مى کند, همان طورى که از ظلم و ستم پر شده است .
منم فرزند حسن بـن على ابن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابیطالب (ع ).
بعد فرمود: چشمهایت را ببند.
چشمهایم رابستم .
فرمود: بگشا, گشودم .
ناگاه , خود را در پیش روى قافله دیدم و آن حضرت از نظرم غایب شدند ((۴۳)).

۳۵- تشرف سید حمود بغدادى

حاج شیخ عبدالحسین بغدادى فرمود: سـیـد حمود بن سید حسون بغدادى , از اخیار و رفقاى ایشان و در کمال تدین و عفت نفس و بلند نـظـر, بـود و بـا آن کـه مـبتلا به شعار صالحین , یعنى فقر بود, بااین حال جهت تشرف به خدمت حـضرت ولى عصر ارواحنافداه تصمیم گرفت که چهل شب جمعه به زیارت حضرت سیدالشهداء (ع ) از بغداد به کربلا, برود.
به همین جهت حیوانى را براى این امر خریدارى نموده و متحمل مخارج آن گردیده بود و خیلى وقـتـهـا مى شد که بیشتر از یک قمرى نداشته , ولى به زاد توکل و توشه توسل بیرون مى آمد.
حق تـعـالى چنان محبت آن بزرگوار را در قلوب مردم انداخته بود که اهل محمودیه , که اغلب ایشان اهل سنت و جماعتند, همیشه به انتظار آمدن ایشان بوده , و دیده به راه , به مجرد ورودش , گرد او جمع مى شدند و وى را تکریم نموده , آب و غذا براى خودش و علوفه براى مرکبش مهیا مى کردند.
اهل اسکندریه که همگى , سنیان متعصب مى باشند هم به این شکل با ایشان , برخورد مى کردند.
زمـانـى که یک چله آن بزرگوار به اتمام رسید, در آخر, مردد شد که این شب , شب چهلم است یا شب سى و نهم , و آن شب مصادف با زیارت مخصوصه امیرالمؤمنین (ع ) بود.
وارد نـجف اشرف شده و شب چهارشنبه با جمعى از رفقا به مسجد سهله مشرف گردید, تا آن که روز چهارشنبه به سمت کربلا روانه شود.
اعمال مسجدسهله را بجاآورده با جماعتى به مسجد صع صعه مشرف شدند.
در آن جا دو رکعت نماز گذاردندو مشغول خواندن دعاى نوشته شده بر تابلو شدند.
رفقاى او به سجده رفتند و سیددعاى سجده را براى ایشان خواند.
بعد هم خودش به سجده رفـت و بـه رفقا گفت : شمادعاى سجده را براى من بخوانید.
آنها چون سواد نداشتند و خط روى سنگ هم ناخوانا بود, نتوانستند درست بخوانند.
جناب سید که قدرى تند مزاج بود, برآشفت و به رفقا تندى کرد و گفت : این چه وضعى است ؟ نـاگـهـان شعاع انوار کبریایى و لمعات جمال الهى در و دیوار مسجد را چون وادى مقدس طور و ذى طـوى پر نور و ضیاء کرد.
نداى روح افزاى امام , چون نداى رب رحیم با موسى کلیم , به گوش سـیـد و رفـقایش رسید که فرمود: ولدى حمود انا اتمم لک الدعاء (فرزندم حمود من دعا را برایت مـى خـوانـم ) و شروع به قرائت دعاى سجده نمود.
در آن حال در و دیوار مسجد به همراه او قرائت مـى کـردنـد و تـمام مؤمنین حاضر این انوار و اسرار و قرائت اذکار را مى شنیدند و لکن , شخص را نمى دیدند.
سـیـد بزرگوار مى خواست سر از سجده بردارد و به دامان آن مسجود ملائکه دست توسل برآورد, ولـى عـقـل او را منع کرد و فرمایش امام را, که تمام کردن دعا بود, به خاطر آورد.
خلاصه به هزار آرزو و انـتـظـار, سر از سجده بلند کرد.
در این وقت جمال دل آراى آن امام مهربان را دید که تمام مسجد را مثل چراغى که نورش به آسمان مى رفت , نورافشانى مى کند.
آن حضرت , با زبان گهربار خـود به سید فرمود: شکر اللّه سعیک (خدا قبول کند).
اشاره به این که , این عمل عظیم و مداومت بر زیارت حضرت سیدالشهداء (ع ) از تو قبول باد و به مقصود خود نایل گشتى .
این مطلب رافرمود و غایب شد و آن نور هم ناپدید گشت .
افـرادى کـه هـمـراه سـید بودند, دوان دوان به اطراف و اکناف رفتند, ولى هر جاى صحرارا نگاه کردند هیچ اثرى نیافتند.
عده اى در مسجد سهله بودند, از جمله شیخ محمد حسین کاظمى (ره ), مصنف کتاب هدایه الانام ایشان همان جا انوارى رااز مسجد صعصعه دیدند.
همگى بیرون دویدند و دیدند که مؤمنین سراسیمه به دنبال آن ماه تابان مى دوند, لذا لباسهاى سید را براى تبرک قطعه قطعه کردند و بردند, مگرقباى ایشان که بجاى ماند.
به همین جهت , سید حمود زیارت شب جمعه کربلا را ترک نکرد و بر آن مواظبت داشت .
تا چندى قبل که وفات یافت ((۴۴)).

۳۶- تشرف محمد بن ابى الرواد و ابن جعفر دهان

محمد بن ابى الرواد رواسى مى گوید: روزى در مـاه رجـب , بـا مـحـمـد بن جعفر دهان به سوى مسجدسهله براه افتادیم .
محمدبه من گـفـت : مـرا به مسجد صعصعه ببر.
[امیرالمؤمنین و ائمه اطهار (ع ) در این مسجدنماز خوانده و قدمهاى شریف خود را در آن جا گذاشته اند, لذا مسجد با برکتى است .] به سوى آن مسجد حرکت کردیم .
در آن جا در حال نماز خواندن دیدیم , مرد شتر سوارى از راه رسید.
از شتر خود پیاده شد و در زیر سایه اى زانویش را عقال کرد (زانویش را بست ).
آنگاه داخل مسجد شدو دو رکعت نماز خواند, ولى آن دو رکـعت را طول داد بعد هم دستهاى خود را بلندکرد و گفت : اللهم یا ذا المنن السابغه …
تا آخـر دعا.
[این دعا در کتب ادعیه در اعمال ماه رجب و اعمال مسجد صعصعه , معروف است ] آنگاه برخاست و نزد شتر خودرفت و بر آن سوار شد.
محمد بن جعفر دهان به من گفت : آیا برنخیزیم و نرویم تاسؤال کنیم که ایشان کیست ؟ مـن قبول کردم , لذا برخاسته و به نزد او رفتیم و گفتیم : تو را به خداوند قسم مى دهیم به ما بگو که کیستى ؟ فرمود: شما را به خداوند قسم مى دهم , فکر مى کنید که باشم ؟ ابن جعفر دهان گفت : فکر کردم خضر هستید.
آن شـخـص بـه من فرمود: تو هم چنین تصورى داشتى ؟ عرض کردم : من هم فکر کردم که خضر هستید.
فـرمـود: واللّه مـن کـسـى هـسـتم که خضر محتاج به دیدن او است .
برگردید که منم امام زمان شما ((۴۵)).

۳۷- تشرف سید عطوه علوى حسنى

سید باقر بن عطوه علوى حسنى مى گوید: پدرم – عطوه – زیدى مذهب بود.
ایشان مریض شد و مرضش طورى بود که اطباء ازعلاج آن عاجز بـودند.
در ضمن از ما – پسران خود – به جهت این که شیعه دوازده امامى بودیم آزرده بود.
و مکرر مـى گـفـت : من شما را تصدیق نمى کنم و به مذهبتان روى نمى آورم , مگر وقتى که صاحب شما مهدى (ع ) بیاید و مرا از این مرض نجات دهد.
اتـفـاقـا شـبـى در وقـت نـماز عشاء, ما همه یک جا جمع بودیم .
ناگهان فریاد پدر راشنیدیم که مـى گـویـد: بشتابید.
وقتى با سرعت به نزدش رفتیم , گفت : بدوید و صاحب خود را دریابید, که همین لحظه از پیش من بیرون رفت .
مـا هـر قدر دویدیم کسى را ندیدیم .
برگشتیم و سؤال کردیم : جریان چیست ؟ گفت :شخصى به نزد من آمد و گفت : یا عطوه .
گـفتم : تو کیستى ؟ فرمود: من صاحب الزمان و امام پسرانت هستم , آمده ام تو را شفابدهم .
بعد از آن دست دراز کرد و بر موضع درد کشید و من چون به خود نگاه کردم اثرى از آن ناراحتى ندیدم .
بعد از آن سید عطوه علوى مدتهاى مدیدى زنده بود و با قوت و توانایى زندگى کرد ((۴۶)).

۳۸- تشرف شیخ ابن ابى الجواد نعمانى

شـیخ ابن ابى الجواد نعمانى از کسانى است که – به فرمایش بعضى از بزرگان – به حضور حضرت ولـى عـصـر ارواحـنافداه رسیده است و در آن جا به حضرت عرض مى کند:مولاى من , براى شما مقامى در نعمانیه و مقامى در حله است , چه اوقاتى در این دومکان تشریف دارید؟ فـرمودند: در شب و روز سه شنبه در نعمانیه , و شب و روز جمعه در حله مى باشم , امااهل حله به آداب مـقـام من , رفتار نمى کنند.
هیچ شخصى نیست که به مقام من واردشود و به آداب آن عمل کند, یعنى بر من و ائمه اطهار (ع ) سلام کند و دوازده بارصلوات بفرستد بعد هم دو رکعت نماز با دو سوره بخواند و در آن دو رکعت با خداى تعالى مناجات کند, مگر آن که خداى تعالى آنچه را که مى خواهد به او عطامى فرماید.
عـرض کـردم : مولاجان , آن مناجات را به من تعلیم فرمایید.
فرمودند: اللهم قد اخذالتاءدیب منى حـتـى مـسـنـى الـضر و انت ارحم الراحمین و ان کان ما اقترفته من الذنوب استحق به اضعاف ما ادبتنى به و انت حلیم ذو انات تعفو عن کثیر حتى یسبق عفوک و رحمتک عذابک .
و سه مرتبه این دعا را بر من تکرار فرمود, تا حفظشدم ((۴۷)).

۳۹- تشرف حاج محمد حسین تاجر

تاجر متقى حاج محمد على گفت : روزى در بـازار بـودم .
حـاج محمد حسین که از تجار بود, به من رسید و سؤال کرد: اهل کجایید؟ گفتم : اهل دزفول هستم .
هـمـیـن کـه اسـم دزفـول را از من شنید, بناى مصافحه و معانقه و اظهار محبت کردن به من را گذاشت و گفت : امشب براى صرف غذا به منزل من تشریف بیاورید.
کمى ترسیدم که بدون هیچ سابقه اى به منزل او بروم , لذا تامل نمودم .
ایشان از حال من , مطلب را دریافت , لذا گفت : اگر هم مى ترسید, مى توانید هر کس را بخواهید باخود بیاورید, مانعى ندارد.
من وعده دادم و ایشان نشانى خانه را داد.
شب به آن جا رفتم , دیدم تشریفات وتدارکات زیادى بجا آورده است .
ایشان به من گفت : سبب اظهار محبت من نسبت به شما آن هم به این کیفیت , آن است که من از دزفـول شـمـا فـیضى عظیم برده ام , لذا چون شنیدم شما از اهل آن جایید,خواستم قدرى تلافى کرده باشم .
جریان این است که من ثروت زیادى دارم , ولى قبلاهیچ اولادى نداشتم و به این دلیل مـحزون بودم و غصه مى خوردم , تا آن که به کربلا ونجف مشرف شدم .
در آن جا از اهل علم سؤال کردم : براى حاجات مهم , چه توسلى در این جا مؤثر است .
گـفتند: ((به تجربه ثابت شده است , که اعمال مسجدسهله در شب چهارشنبه , موجب توجه امام عصر (ع ) مى شود)).
مـن مـدتى شبهاى چهارشنبه را به آن جا مى رفتم و اعمالش را آن گونه که یاد گرفته بودم , بجا مـى آوردم .
تـا آن کـه شبى در خواب کسى به من فرمود: جواب مشکل تو نزدمشهدى محمد على نـساج (بافنده ) در شهر دزفول است .
من تا آن روز, اسم دزفول رانشنیده بودم , لذا از بعضى افراد, نام و راه آن جا را پرسیدم , و به آن طرف حرکت کردم .
وقتى به آن جا رسیدم , نزدیک صبح به نوکر خـود گـفـتـم : من مى خواهم کسى را در این شهر پیدا کنم تو در منزل بمان اگر هم دیر شد, به جستجوى من بیرون نیا تا خودم برگردم .
از خانه خارج شدم , اما تا عصر در هر کوچه و محله اى که رفتم و سراغ مشهدى محمد على نساج را گرفتم , کسى او را نمى شناخت , تا آن که آخرالامر به کوچه اى رسیدم و از شخصى پرسیدم : مغازه مشهدى محمد على بافنده کجا است ؟ گفت : سر این کوچه دکان او است .
وقتى به آن جا رسیدم , دیدم دکان بسیار کوچکى دارد و در همان جا هم نشسته است .
به مجرد آن که مرا دید, فرمود: حاج محمد حسین , سلام علیک .
خداوند چند اولادپسر به تو مرحمت مى کند و تعداد آنها را گفت که الان به همان تعداد, اولاد پسردارم .
من بسیار تعجب کردم که ایشان بدون سابقه مرا شناخت و مقصد مرا هم گفت .
در دکان او نشستم .
دانست که من غذا نخورده ام لذا یک سینى و کاسه چوبى آورد که در آن قدرى مـاسـت و دو تـا نـان جو بود.
وقتى خوردم و نماز خواندم , به ایشان گفتم :من امشب مهمان شما مى باشم .
فرمود: حاجى منزل من همین جا است و هیچ رواندازى ندارم .
گفتم : من به همین عباى خود اکتفا مى کنم .
او هم اجازه ماندن داد.
همین که شب شد, دیدم اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند.
بعد از آن هم سینى و کاسه را با ماست و چهار دانه نان جو آورد, و بعد از صرف غذا خوابید ومن هم خوابیدم .
اول اذان صبح برخاست و اذان گفت و نماز خواند و سر کار خود نشست .
من پرسیدم : شما اسم و مقصد مرا از کجا دانستید؟ فرمود: حاجى به مقصد خود رسیدى دیگر چه کار دارى ؟ اصرار کردم .
فـرمود: این خانه عالى را مى بینى ؟ [از دور خانه مجللى دیده مى شد].
این جا منزل یکى از اعیان و اشـراف لـر است .
هر سال پنج الى شش ماه مى آید و چند سرباز به همراه خود مى آورد.
یک سال در مـیـان سـربـازها, شخصى لاغر اندام بود که روزى نزد من آمدو گفت : تو براى تهیه نان خود چه مى کنى ؟ گفتم : اول سال به اندازه روزى چهار دانه نان جو که لازم دارم , جو مى خرم و آردمى کنم و از آن آرد, هر روز مى دهم برایم نان بپزند.
گفت : ممکن است من هم پول بدهم و همان قدر براى من جو تهیه کنى و نان مراتامین نمایى ؟ قبول کردم .
او هر روز مى آمد و چهار دانه نان جو از من مى گرفت .
تا آن که یک روز ظهر نیامد.
قدرى طول کشید.
رفتم و از رفقاى او پرسیدم .
گفتند: امروز کسالت پیدا کرده و در مسجد خوابیده است .
به آن مسجد رفتم , تا او را عیادت کنم .
وقتى حالش را پرسیدم , گفت : من امروز درفلان ساعت از دنـیا مى روم و کفن من فلان جا است و تو در دکان خود مواظب باش هر کس آمد و تو را خواست , اطاعت کن .
هر چه هم از جو باقى مانده , خودت بردار.
بـه دکـان آمدم .
چند ساعتى که از شب گذشت , شخصى آمد و مرا صدا زد.
برخاستم و بااو و چند نفر دیگر که همراهش بودند, به مسجد رفتم .
جـوان از دنـیـا رفته بود.
آن شخص دستورى داد و او را با کفن برداشتیم تا بیرون شهرنزد چشمه آبى آوردیم .
بعد هم غسل و کفن کرده , به خاک سپردیم .
آنها رفتند من هم بدون این که سؤالى از ایشان بنمایم به دکان خود برگشتم .
تقریبا یک ماه گذشت .
یک شب دیدم , باز کسى مرا صدا مى زند.
در را گشودم , آن شخص فرمود: تو را خواسته اند.
برخاستم و با ایشان تا بیرون شهر آمدم .
دیدم درصحراى وسیعى جمع بسیارى از آقـایان دور یکدیگر نشسته اند.
به قدرى آن صحرادر آن موقع روشن بود و صفا داشت که به وصف نمى آید.
آن آقـایى که میان آنها از همه محترم تر بودند, به من فرمودند: مى خواهم تو را به جاى آن سرباز به پاداش خدمتى که به او کرده اى (در امر تهیه نان او را کمک کردى ) نصب کنم .
مـن چون اصل مطلب را متوجه نشده بودم , عرض کردم : من کجا از عهده سربازى برمى آیم ؟ تازه ایـن چـه کـارى است , یعنى اگر خیلى ترقى داشته باشد منصب سلطانى پیدا مى کند.
[آن هم که فایده ندارد.] فـرمـوند: این طور نیست که تو فکر مى کنى .
در این جا شخصى که با ایشان آمده بودم ,فرمود: این بزرگوار حضرت صاحب الامر (ع ) مى باشند.
من به حضرتش عرض کردم : سمعا و طاعه .
فرمودند: تو را به جاى او گماشتم .
به جاى خود باش هر زمان به تو فرمانى دادیم ,انجام بده .
من برگشتم .
یکى از آن فرمانها پیغامى بود که به تو دادم ((۴۸)).

۴۰- تشرف یوسف بن احمد جعفرى

یوسف بن احمد جعفرى مى گوید: در سـال ۳۰۶ بـه حج بیت اللّه الحرام مشرف شدم و سه سال در مکه ماندم .
بعد از آن به طرف شام بـراه افـتادم .
اتفاقا یک روز در بین راه , نماز صبحم قضا شد, در عین حال ازمحمل بیرون آمدم تا آمـاده نـمـاز شـوم .
نـاگـهـان دیـدم , چهار نفر بر یک محمل سوارند!تعجب کرده , به ایشان نگاه مى کردم .
یک نفر از آنها به من گفت : از چه چیز تعجب مى کنى ؟ دیدى نمازت قضا شد؟ گفتم : از کجا فهمیدى ؟ گفت : مى خواهى صاحب زمان خود را ببینى ؟ گفتم : آرى .
او به یکى از چهار نفر که روى محمل سوار بودند, اشاره کرد.
گفتم : براى یقین به این مساله , دلائل و علامتهایى لازم است .
گـفـت : دلـیـل درستى این را مى خواهى چه باشد؟ مى خواهى این محمل و هر که در آن است به سوى آسمان بالا رود؟ یا آن که محمل به تنهایى بالا رود؟ گفتم : هر یک از این دو امر واقع شود, قبول است .
ناگهان دیدم , محمل با آن چهار نفر به طرف آسمان بالا رفت .
ضمنا آن مردى که به اواشاره شد, مـردى بـود گـنـدمگون که رنگ مبارکش از زردى به طلایى مى نمود و درمیان دو چشم او اثر سجده بود ((۴۹)).

۴۱- تشرف جنگجوى غزوه صفین

یکى از شیعیان خاندان عصمت و طهارت (ع ) مى گوید: روزى نزد پدرم بودم .
مردى را دیدم که با او صحبت مى کرد.
ناگاه در بین سخن گفتن ,خواب بر او غلبه کرد و عمامه از سرش افتاد.
اثر زخم عمیقى بر سرش ظاهر شد.
از اوسؤال کردم جریان این جراحت که به ضربات شمشیر مى ماند چیست ؟ گفت : اینها از ضربه شمشیر در جنگ صفین است .
حـاضرین تعجب کرده به او گفتند: جنگ صفین مربوط به قرنها پیش است و یقینا تودر آن زمان نبوده اى , چطور چنین چیزى امکان دارد؟ گـفـت : بله , همین طور است که مى گویید.
من روزى به طرف مصر سفر مى کردم و دربین راه مـردى از طـایـفه غره با من همراه شد.
با هم صحبت مى کردیم و در بین صحبت از جنگ صفین , یـادى شـد.
آن مرد گفت : اگر من در آن جا حاضر بودم , شمشیر خود رااز خون على و اصحابش سیراب مى کردم .
من هم گفتم : اگر من حاضر بودم , شمشیر خود را از خون معاویه و یارانش رنگین مى کردم .
آن مرد گفت : على و معاویه و آن یاران که الان نیستند, ولى من و تو که از یاران آنهاییم .
بیا تا حق خـود را از یـکـدیـگر بگیریم و روح ایشان را از خود راضى نماییم .
این را گفت و شمشیر را از نیام خارج نمود.
من هم شمشیر خود را از غلاف کشیدم و به یکدیگردرآویختیم .
درگیرى شدیدى واقع گردید.
ناگاه آن مرد ضربه اى بر فرق سرم وارد کرد که افتادم واز هوش رفتم .
دیگر ندانستم که چه اتفاق افتاد, مگر وقتى که دیدم مردى مرا با ته نیزه خود حرکت مى دهد و بـیـدار مـى نـمـاید, چون چشم گشودم , سوارى را بر سر بالین خود دیدم که از اسب پیاده شد.
دستى بر جراحت و زخم من کشید, گویا دست اودارویى بود که فورا آن را بهبودى بخشید و جاى ضربه را خوب کرد.
بعد فرمود: کمى صبر کن تا برگردم .
آن مرد بر اسب خود سوار شد و از نظرم غایب گردید.
طولى نکشید که مراجعت نمودو سر آن مرد را کـه بـه من ضربه زده بود, بریده و در دست داشت و اسب او و اثاثیه مرا باخود آورد.
فرمود: این سر, سر دشمن تو است , چون تو ما را یارى کردى , ما هم تو رایارى نمودیم ولینصرن اللّه من ینصره (یقینا خداى تعالى , کسى که او را یارى کند,یاریش مى نماید.)

 وقتى این قضیه را دیدم مسرور گشته و عرض کردم : اى مولاى من تو کیستى ؟ فـرمـود: مـن م ح م د ابن الحسن , صاحب الزمان هستم .
بعد فرمودند: اگر راجع به این زخم از تو پرسیدند: بگو آن را در جنگ صفین به سرم زده اند.
این جمله را فرمود و ازنظرم غایب شد ((۵۰)).

منبع:http://www.andalibonline.com

خبرنامه آرمان مهدویت

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.خانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*