«شیخ صدوق» متوفا به سال ۳۸۱ هجری در کتاب «امالی» نقل میکند. متن خبر چنین است؛
«شیخ صدوق رحمه الله در امالی روایت کرده است از پدرش از علی بن ابراهیم از پدرش ابراهیم رجا از علی بن جابر از عثمان بن داود هاشمی از محمد بن مسلم از حمران بن اعین از ابی محمد نام که از مشایخ اهل کوفه بود، گفت؛ چون حسین بن علی علیه السلام شهید گردید، دو پسر خردسال از اردوی او اسیر شدند و آنها را نزد عبیدالله آوردند. عبیدالله زندانبان را بخواست و گفت؛ این دو پسر را بگیر و نگاه دار و از خوراک خوب و آب سرد به آنها نخوران و ننوشان و در زندان بر آنها تنگ گیر و این دو پسر روز، روزه داشتند و چون شب میشد دو قرص نان جو و کوزه آب برای آنها میآورد و چون بسیار ماندند، چنان که سالی برآمد، یکی از آنها به برادر خود گفت در زندان بسیار ماندیم و نزدیک است عمر ما به سر آید و بدن ما بپوسد، وقتی این پیرمرد بیاید به او بگوی ما کیستیم، قرابت ما را با محمد (ص) باز نمای، باشد که ما را در طعام گشایشی دهد و آشامیدنی ما را بیشتر کند. چون شب شد، پیرمرد آن دو گرده نان جو و کوزه آب بیاورد. پسر کوچکتر گفت؛ ای شیخ، محمد (ص) را میشناسی؟ گفت؛ چگونه نشناسم که او پیغمبر من است. گفت؛ جعفر بن ابی طالب را میشناسی؟ گفت؛ چگونه او را نشناسم که خداوند او را دو بال داد تا با فرشتگان پرواز کند، چنان که خواهد. گفت؛ علی بن ابی طالب (ع) را میشناسی؟ گفت؛ چگونه نشناسم علی را که پسر عم و برادر پیغمبر من است. گفت؛ ای شیخ ما از خانواده پیغمبر تو محمد (ص) و فرزندان مسلم بن عقیل بن ابی طالبیم و در دست تو اسیر ماندهایم، اگر از تو خوراکی نیکو خواهیم، به ما نمیدهی و آب سرد نمینوشانی و در زندان بر ما تنگ گرفته یی.
زندانبان بر پای آنها افتاد و گفت؛ جان من فدای شما و روی من سپر بلای شما ای عترت رسول برگزیده حق. این در زندان به روی شما باز است، به هر راهی که میخواهید بروید و چون شب شد، همان دو گرده نان و کوزه آب را بیاورد، راه را به آنها نشان داد و گفت؛ ای دوستان من شب راه بروید و روز آرام گیرید تا خداوند شما را فرج دهد. آن دو طفل بیرون رفتند. شبانه بر در خانه زالی رسیدند. او را گفتند؛ ای عجوز ما دو طفل خرد و غریب هستیم، راه را نمیشناسیم. تاریکی شب ما را فرو گرفته است. امشب ما را به میهمانی بپذیر، چون صبح شود روانه شویم. زن گفت؛ شما کیستید؟ ای حبیبان من که من بوی خوش بسیار شنیدهام، اما بویی خوش تر از بوی شما استشمام نکردهام. گفتند؛ ای پیرزن ما از عترت پیغمبر تو محمدیم (ص)، از زندان عبیدالله گریختهایم. عجوز گفت؛ ای دوستان من، مرا دامادی است فاسق که در واقعه کربلا حاضر بوده است. میترسم شما را در اینجا ببیند و به قتل برساند.
گفتند؛ همین امشب تا هوا تاریک است میمانیم و چون روشن شود به راه میافتیم. گفت؛ برای شما طعامی آورم، آورد. بخوردند و آب بیاشامیدند و به رختخواب رفتند. برادر بزرگتر را گفت؛ ای برادر امیدواریم امشب ایمن باشیم. نزدیک من آی تا تو را در آغوش بگیرم، پیش از آنکه مرگ میان ما جدایی افکند. همچنین یکدیگر را در آغوش گرفتند و خفتند و چون از شب پاسی بگذشت، داماد آن پیر زن بیامد و در را آهسته بکوفت. عجوز گفت؛ کیست؟ گفت؛ من فلانم. گفت؛ در این ساعت شب چرا آمدی که وقت آمدن تو نیست؟ گفت؛ وای بر تو در بگشای پیش از اینکه عقل از سر من پرواز کند و زهره دراندرون من بشکافد، برای این بلای صعب که مرا افتاده است. زن گفت؛ وای بر تو، تو را چه بلایی افتاده است؟ گفت؛ دو طفل خرد از زندان عبیدالله گریختهاند و او منادی کرده است، هر کس سر یک تن آنها را آورد، هزار درم جایزه بستاند و هر کس سر هر دو تن را آورد، دو هزار درم. و من در پی آنها تاخته، مانده و کوفته شدم و اسب را مانده کردم، چیزی به چنگم نیامد. عجوز گفت؛ ای داماد بترس از اینکه محمد (ص) روز قیامت دشمن تو باشد. گفت؛ وای بر تو که دنیا خواستنی است و حرص مردم برای آن است. زن گفت؛ دنیا را چه میکنی، اگر آخرت نباشد؟ گفت؛ سخت حمایت میکنی از آن دو، همانا که مطلوب امیر نزد توست، برخیز که امیر تو را میخواند. زن گفت؛ امیر را با من چه کار که پیرزنی هستم در این بیابان. گفت؛ من طلب میکنم در را بگشای تا شب بیاسایم و چون صبح شود در طلب آنان به کدام راه باید رفت. پس در بگشود و طعام و آب آورد. بخورد و بیاشامید و بخفت. نیمه شب صدای آن دو طفل بشنید، برخاست و به سوی آنها آمد مانند شتر مست برآشفته و بانگ چون گاو بر میآورد و دست به دیوار میکشید تا دستش به پهلوی پسر کوچکتر رسید. پسر گفت؛ کیستی؟ او گفت؛ من صاحبخانهام. شما کیستید؟ پس آن طفل برادر بزرگتر را بجنبانید و گفت؛ ای دوست برخیز. قسم به خدا آنچه میترسیدیم در آن واقع شدیم. مرد به آنها گفت؛ شما کیستید؟ گفتند؛ ای مرد اگر راست گوییم ما را امان میدهی؟ گفت؛ آری. گفتند؛ امان از طرف خدا و رسول (ص) و پناه خدا و رسول (ص). گفت؛ آری. گفتند؛ محمد بن عبدالله (ص) گواه باشد. گفت؛ آری. گفتند؛ خدای بر آنچه گوییم شاهد و وکیل باشد. گفت؛ آری. گفتند؛ ما از عترت پیامبر تو محمدیم (ص). از زندان عبیدالله گریختهایم، از کشته شدن. گفت؛ از مرگ گریختهاید و در مرگ واقع شدهاید. الحمدلله که بر شما دست یافتم، پس برخاست و بازوهای آنها ببست و همچنان دست بسته بودند تا صبح.
و چون فجر طالع شد، بنده سیاهش را که نامش فلیح بود، بخواند و گفت؛ این دو پسر را بردار و کنار فرات بر و گردن زن و سر آنها را بیاور تا نزد عبیدالله برم و دو هزار درم جایزه بستانم. آن غلام شمشیر برداشت و با آن دو طفل روانه شد و پیشاپیش آنها میرفت. چیزی دور نشده بود که یکی از آن دو گفت؛ ا ی سیاه چه شبیه است سیاهی تو به سیاهی بلال موذن رسول خدا (ص). سیاه گفت؛ مولای من مرا به کشتن شما امر کرده است. شما کیستید؟ گفتند؛ ای سیاه ما عترت پیغمبر توایم، محمد (ص)، از زندان عبیدالله از کشته شدن گریختهایم و این پیر زن ما را میهمان کرد و مولای تو کشتن ما را میخواهد.
سیاه بر پای آنها افتاد، میبوسید و میگفت؛ جان من فدای جان شما و روی من سپر بلای شما ای عترت پیغمبر برگزیده حق، قسم به خدا نباید کاری کنم که محمد (ص) روز قیامت خصم من باشد. پس دوید و شمشیر را به کناری بینداخت و خود را در فرات افکند و شناکنان به جانب دیگر رفت. مولای او فریاد برآورد، ای غلام نافرمانی من کردی، گفت؛ من فرمان تو بردم تا نافرمانی خدا نمیکردی. اکنون که نافرمانی خدا نمودی، از تو بیزارم در دنیا و آخرت. پس پسر خود را بخواند و گفت؛ ای فرزند من دنیا را از حلال و حرام برای تو جمع میکنم و دنیا خواستنی است. این دو پسر را بگیر و کنار فرات بر و گردن آنها را بزن و سر آنها را نزد من آور تا نزد عبیدالله برم و جایزه دو هزار درم بستانم.
پس پسر شمشیر برگرفت و پیشاپیش آن دو طفل میرفت. چیزی دور نشده بود که یکی از آنها بدو گفت؛ ای جوان چه اندازه میترسم برای جوانی تو از آتش جهنم. جوان گفت؛ ای دوستان شما کیستید؟ گفتند؛ ما از عترت پیغمبر تو محمد (ص)، پدر تو کشتن ما را میخواهد. پس آن جوان بر پای آنها افتاد و آنها را میبوسید و همان سخن غلام سیاه را بگفت و شمشیر انداخت و خود را در فرات افکند و بگذشت به جانب دیگر.
پس پدر او فریاد زد، ای پسر نافرمانی من کردی؟ گفت؛ اگر اطاعت خدا کنم و نافرمانی تو بهتر است از آنکه نافرمانی خدا کنم و اطاعت تو. آن مرد گفت؛ قتل شما را هیچ کس بر عهده نگیرد، جز من و شمشیر برداشت و پیش آنها رفت. وقتی به کنار فرات رسید، شمشیر را از نیام بیرون کشید، چون دیده آن دو طفل به شمشیر افتاد، اشک در چشمان شان بگردید و گفتند؛ ای پیرمرد ما را به بازار بر و بفروش و بهای ما را برگیر و مخواه دشمنی محمد (ص) را فردای قیامت. گفت؛ نه ولکن شما را میکشم و سرتان را برای عبیدالله میبرم و دو هزار درم جایزه میگیرم. گفتند؛ ای پیرمرد خویشی ما را با پیغمبر (ص) مراعات نمیکنی؟ گفت؛ شما را با رسول خدا (ص) خویشی نیست. گفتند؛ ای پیرمرد پس ما را نزد عبیدالله بر تا خود او هر حکم درباره ما بکند. گفت؛ به این رهی نیست، باید تقرب جویم نزد او به ریختن خون شما. گفتند؛ ای پیرمرد به خردی و کوچکی ما دل تو نمیسوزد؟ گفت؛ خدای تعالی در دل من رحم قرار نداده است. گفتند؛ ای پیرمرد اکنون که ناچار ما را میکشی، بگذار چند رکعت نماز گزاریم. گفت؛ هر چه خواهید نماز گزارید، اگر شما را سودی داشته باشد. پس هر کدام چهار رکعت نماز گزاردند و چشمان خود را سوی آسمان بلند کردند و گفتند؛ یا حی یا حکیم یا احکم الحاکمین احکم بیننا و بینه بالحق، پس آن مرد برخاست و بزرگتر را گردن زد و سرش را برداشت در توبره نهاد و رو به جانب کوچکتر کرد و آن پسر کوچکتر خود را در خون برادر میمالید و میگفت؛ پیغمبر (ص) را ملاقات کنم آغشته به خون برادرم. آن مرد گفت؛ مترس اکنون تو را به برادرت ملحق میکنم. پس گردن او را بزد و سر او برگرفت و در توبره نهاد و بدن آنها را خون چکان در آب انداخت و نزد عبیدالله آمد. او بر تخت نشسته بود و چوب خیزران در دست داشت. سرها را در جلوی او نهاد، چون در آنها نگریست، سه بار برخاست و بنشست و گفت؛ حق میهمانی آنها را نشناختی؟ گفت؛ نه. گفت؛ آن هنگام که میکشتی شان، چه گفتند؟ گفت؛ گفتند ما را به بازار بر و به فروش و از بهای ما انتفاع بر و مخواه محمد (ص) روز قیامت دشمن تو باشد. گفت؛ تو چه گفتی؟ گفت؛ گفتم؛ نه و لکن شما را میکشم و سر شما را نزد عبیدالله بن زیاد میبرم و دو هزار درم جایزه میگیرم. گفت؛ آنها چه گفتند؟ گفت؛ گفتند؛ ما را نزد عبیدالله بر تا او خود حکم کند درباره ما. گفت؛ تو چه گفتی؟ گفت؛ گفتم راهی به این کار نیست مگر تقرب جویم به سوی او به ریختن خون شما. گفت؛ چرا زنده آنها را نیاوردی تا جایزه تو را دو برابر دهم، چهار هزار درم؟ گفت؛ راهی به این کار نیافتم و خواستم به ریختن خون آنها نزد تو مقرب شوم.
گفت؛ دیگر چه گفتند؟ گفت؛ گفتند؛ خویشی ما را با پیغمبر (ص) مراعات کن. گفت؛ تو چه گفتی؟ گفت؛ گفتم؛ شما را با رسول خدا (ص) قرابتی نباشد. گفت؛ وای بر تو دیگر چه گفتند؛ گفت؛ گفتند؛ بگذار چند رکعت نماز گزاریم. من هم گفتم؛ هر چه میخواهید نماز گزارید اگر نماز شما را سودی دهد. پس آن دو پسر چهار رکعت نماز گزاردند. گفت؛ بعد از نماز چه گفتند؛ گفت؛ دیدههای خود به جانب آسمان بلند کردند و گفتند؛ یا حی یا حکیم یا احکم الحاکمین احکم بیننا و بینه بالحق. عبیدالله گفت؛ احکم الحاکمین حکم کرد میان شما. کیست که این فاسق را بکشد؟ گفت؛ پس فردی شامی پیش آمد و گفت؛ من. عبیدالله گفت؛ او را بدان جا بر که آن دو طفل را کشت و گردن او را بزن و بگذار خون آنها با هم آمیخته شود و بشتاب سر او را نزد من آور. پس آن مرد چنان کرد و سر او را بیاورد و بر نیزه نصب کردند. کودکان بر آن سنگ زدن و تیر انداختن گرفتند و میگفتند؛ این کشنده ذریت پیغمبر (ص) است.»